Sunday, June 27, 2004

تمام شد گلستان والله المستعان

یمین و یسار و بالا و پایین روزگار بهر ه مان شد و نخواستیم که پرهیزگار بزییم. پرهیزکاری را بزه ای بود و ما باج بزه به هیچ نمیپرداختیم. دریغ اما آرزویمان بر درستی هاو نادرستی های بودن نپایید. دریغ اما که هیچگاه چمنی وباغی ما رانسیب نبود و هیچ پیری از حقایقش با ما نگفت. پرهیزگاری را بر بستر دگرگونی به ستیز خواستیم که ستیز ما با مفهوم پرهیز گاری نبود که ستیز ما گذر نسلی بود با تلقی پرهیزکاری زاهدان . که ستیز ما به پایان، دیگر تلقی را از مفهوم ندانست و پرهیز وناپرهیز را جز جامه ای دیگر به تن اعجوزه روزگار نیافت.
گفتیم راست بنه بر خط پرگار خویش. پرگار اما، دیر وقتی است گم کرده ایم. تن را امان ندادیم در نوجوانی، و بی پایان پروریدم در میانسالی. سیاه و سپید را به خاکستر سرنوشت سوزنده خویش آغشتیم ودر پایان هیچ جز خاکستری بی پایان نیافتیم. شیدایی نوجوانی برهانی شد بر ضدود عشق و توجیه ناکامی.
مگر نه اینکه همه در جو لای پست زندگی غوطه میخوریم. امید نگرسیتن به ستارگان را مگر نه این که چندی از ما با خود همراهند؟ من اما در بستر این جوی بویناک کلان مدتی است آسمان را نگریستم. کلان مدتی است ستاره ای را ندیدم.

Tuesday, June 22, 2004

هوا پسه

چند خبر پیاپی نگرانم میکنه:
۱. عدم پیروزی ایران در بستن پرونده پروژه اتمی خویش. ۲. همکاری اسراییل با کردها و ورود آنان به خاک ایران برای جاسوسی. ۳.جابجایی وتحرک در مرز ایران و عراق توسط سپاه.




۴. بازداشت سه نواچه انگلیسی در اروند رود. ۴. افزایش تلاش های خشونت طلبان امریکایی برای حمله به ایران. ۵. تاکید آیت الله خامنه ای بر غنی سازی اورانیوم و تغیرات در مرکز تحقیقاتی لویزان.

خدا آخر و عاقبت همه رو بخیر کنه.

Wednesday, June 09, 2004

سایه سنگین نوجوانی ‍

هنوز غریبانه پا بر خاک خویش نهادم.نمیهراسم. گویی پا به آستانه بیرنگی میگذارم. این ولایت مرا چکونه میخواند؟ چه میخواهم از این کوچه های تنگ و بچه های پا برهنه؟ از این توپ های پلاستیکی و از این وازه ها؟ چه سنگین است اکنون.
وه چه سنگین است.

اینها حرف های یک نوجوان ۱۷ ساله است. دفترچه خاطراتی قدیمی را برگ میزدم. اینهمه دلتنگی در سالهای نوجوانی. گویی اما دلتنگی آنسالها هنوز سایه ماست و سنگینی اکنون را پایانی نیست. چه آینده و گذشته تنها با اکنون معنا یابند و اکنون ما هنوز سنگین است. تا فردا.

Tuesday, June 08, 2004

آیا دیوار مستراح خانه شیشه ای کدر شده؟

در دوره کودکی زبان فارسی بروی شبکه در سالهای ۹۸ و ۹۹ من دربدر درجستجوی متون فارسی پهنای اینترنت رابا مکینتاش میدویدم. تار نمای حضرت عجل رجوی - مجاهدین خلق - با قلم خاص خودش که قابل اجرا بود بروی مک و پی سی و روزنامه اطلاعات با صفحات پی دی افش اولین قدمها را برداشته بودند. ومن با اشتیهای بی پایان هرروز صفحات را چاپ میکردم و در مترو و اتوبوس میخواندم.مردم فرنگی به چپ نگاهی به این حروف غریب میکردند و ناباوری و ناخوشایندی را در پس خنده های محترمانه میل میفرمودند. کمبود اخبار به فارسی بانی این بود. هر چرک نوشته ای را با ولع میخواندم. با هماهنگ کردن یوتی کد برای زبان سراسر شیرین پارسی! جا را برای برداشت گامی استوارتر در گستره شبکه را آماده کرد و آرام آرام سایت خبری و فرهنگی و اطلاعاتی و سیاسی و سکسی و دیگر خرده الماس ها به اندرونی رایانه ام وارد شدند. لطف پروردگار دیگر زیاده شد و پیامبری درخشان به ورطه اثیری شبکه نازل فرمود. دیگر وب لاگ بود که بر آسمان لاجوردی شبکه میدرخشید. من که دیگر در پوست از سُرور نمیگنجیدم. همه این مدعیان و مریدان و مرادان را هرروز خواندم و خواندم تا دندم نرم شد. دیگر نیم ساعت و یکساعت کفاف نمی داد. و پوست ما از گندمی به مهتابی میرفت و کس نمی پرسید که پسرمگه عقلت پاره سنگ برمیداره؟

بعد از سی و اندی تار نوشت خود نیز به صرافت تارنگاری افتادم و خویش را در حضور پیامبردهر شبکه ثبت کردم. فاتح شدم، سی و چهارمین تار نوشت ایرانی .به هوای اینکه علی آباد شهری است نوشتن آغازیدم تا از بلاد فرنگ با اهل ولایت گویم. درد نان و کمبود وقت کم بود به سبزه نیز آراسته شد. فشار کمگویی و ناگویی وسانسور آنچنان بود که من خواستم از هر وهمه در اوراق مجازیم بنویسم. شبها با خیال پرورش و نوشتن یک متن تازه و یک موضوع نو سر به بالین میگذاشتم و روزها از کار و بار کم میکردم که شهامت و جسارت خویش به هممیهنان در وطن مصیبت زده و فرنگ غربت زده بنمایم. آنقدر از کشک گفتم که خود نیز خسته شدم. روایت کشک در همگان این جامعه پنهان تکرار میشد و همه از مزه و سپیدش حرف میزدند. همه از خانه شیشیه ای تصور سنگری برای پنهان کردن خویش داشتند و راست بودن را در تعریف از همخوابگی با همسر لطیف و فمینیست میدانستند.هیچکس نمپرسه که تو خونه شیشه ای آدم آیا دیوار های مستراح رو کدر کردن یا نه؟ همه دیگر مدرن بودند.

هیچکس نمی گفت که: آخه برادر چه سودی داره که یه حرفو پونصد تا آدم بزنن و پونصد آدم دیگه اون حرف رو پونصد بار بخونن. من هم نگفتم. اما یواش یواش دیگه نخوندم. کمتر کسی به این فکر میکرد که تعداد خوانندها کمتر از نوشتن از دل اهمیت داره. هیچکی واسه خاطر دلش نمینوشت. همه یکبار دیگه دنبال پیامبر ساختن و رهبر پیدا کردن یا بهترین بلاگ و زیباترین ترکیب بودند. عده ای حتی مسابقه ترتیب میدادن که بهترین ها رو پیدا بکنن. انگار مزرعه بلاله که میشه پرورشش داد و با کمی کود حیوانی محصولش روبهتر کرد. « از ناصرالدین شاه به روایت علی حاتمی»
حالا من موندم و این سی و چهارمین تارنگار فارسی. یه جور مث دفتر تمرین ازش استفاده میکنم. تمرین نوشتن به فارسی، که سالها ازش دور بودم. تمرین روزنامه نگاری به فارسی که اونهم شغل شریفی شده و تو سر سگ میزنی روزنامه نگار درمیآد. شما هم که این متن رو میخونی زیاد سخت نگیر، داری دفتر مشق من رو میخونی، بعضاً انشا های خوبی توش هست.

Monday, June 07, 2004

اندر باب شیخنا و مولانا، شاه روزنامه نگاران، کربلایی علی رضا خان نوری زاده

حضرت نوری زاده در یابودش از رییس جموری سابق و مرده امریکا از جایگاه رفیع ایشان و نگاه عرفانی ریگان حرف میزند. البته از دیگر اعمال عرفانی ریگان حرف زدن در صدای امریکا دخل ایشان را از درآمد CIA میکاهد. بنابراین مردم کشی عالیجناب ریگان را به فراموشی میسپارد که از قدیم گفتند: وضوی گوزو زود باطل میشه. اینهم داستان روزنامه نگار بادی این وادی غریب است.

Wednesday, June 02, 2004

ولترهاى وطنى

ولتر: من حاضرم جانم را بدهم تا تو بتوانى حرفت را بزنى.
در راستاى اينكه ولتر موجود بسيار مهمى در طول تاريخ محسوب مى شود و حرف زدن نيز در جامعه ما از اهم امور است، لذا اظهارات برخى ولترهاى وطنى به شرح زير به عرض مى رسد:

حسين شريعتمدارى: من حاضرم جانت را بگيرم تا تو نتوانى حرفت را بزنى.
مهدى كروبى: شما اگر جانت را هم بدهى تا زمانى كه در جلسه سران سه قوه تصويب نشود نمى گذارم حرفت را بزنى.
خاتمى: من حاضرم جانم را بدهم تا توبتوانى بعداً اگر مشكلى پيش نيامد حرفهايى را كه اشكالى ندارد بزنى.
هاشمى رفسنجانى: من حاضرم جانتان در بيايد تا يك جمله اى كه معلوم هم نمى شود موضع من چيست بزنم.
رجبعلى مزروعى: من حاضرم جانم را بدهم تا بتوانم حرفم را بزنم ولى اين آقاى كروبى نمى گذارد.
طبرزدى: من حاضرم جانم را بدهم اما حرفى براى گفتن ندارم.
مصباح يزدى: شما جانتان را بدهيد من جاى همه تان حرف مى زنم.
قاضى مرتضوى: اين ولتر با كدام روزنامه همكارى مى كند تا تعطيلش كنم؟
بهزاد نبوى: حالا چه لزومى دارد كه تو حرف بزني؟
محتشمى: من حاضرم فلسطينى ها جانشان را بدهند تا اسرائيلى ها نتوانند حرف شان را بزنند، ضمناً مرگ بر آمريكا و نهضت آزادى
ابراهيم يزدى: من حاضرم جانم را بدهم ولى مطمئنم كه نمى گذارند حرفم را بزنم.
احسان نراقى: من اين قدر حرف مى زنم كه تو حاضر بشوى جانت را بدهى كه من ساكت بشوم.
كمال خرازى: من قرار نبود حرف بزنم....
آيت الله جنتى: اگر كسى حرف بزند صلاحيتش را رد مى كنم كه جانش در بيايد.
سعيد حجاريان: من جانم را هم دادم ولى باز هم كسى نمى تواند حرفش را بزند.
شمس الواعظين: من حاضرم سر اين كه حاضرم جانم را بدهم تا تو بتوانى حرفت را بزنى ده ساعت مصاحبه كنم و حرف بزنم.
عطاء الله مهاجرانى: بستگى دارد اوضاع چطور باشد و من كجا باشم و چه كسى بخواهد چه حرفى بزند و به نفع كى باشد.
محسن سازگارا: من حاضرم جانم را بدهم تا بتوانم نامه سرگشاده بنويسم.
اكبر گنجى: من زندان هم رفتم تا تو بتوانى حرفت را بزني، ولى چرا نمى زني؟
ابوالحسن بنى صدر: من حاضرم جانم را بدهم تا همان حرفهايى را كه بيست سال پيش زدم دوباره تكرار كنم، ضمناً اين ولتر كارى نكرد، همان حرفى را زد كه من هم زده بودم، منتهى در چهار شكل.
رضا پهلوى: من پولش را مى دهم تا شما بتوانيد حرف مرا بزنيد.
عليرضا نورى زاده: من منتظر مى مانم تا يك نفر جانش را از دست بدهد، بعد در مورد قتل او حرف مى زنم.
مسعود رجوى: من تا به حال بيست بار جانم را دادم تا مريم بتواند جلوى حرف زدن ديگران را در سازمان بگيرد.

از ابراهیم نبوی در روشنگری

عروس مسیح

برای اولین بار طی ۵۰۰ سال اخیر کلیسای کاتولیک سوید دختری را یه عقد مسیح درآورد. مراسم غریبی است. دختری باکره با نیایش یک کشیش، رسما همسر عیسی مسیح میشود. به هنگام اجرای این تشریفات دختر یک انگشتر، یک پوشش سر و یک تاج را از کشیش تحویل میگیرد و پس از آن با ایمان، وفاداری و بکارت پیمان به همسر مسیح شدن میبندن.
این مراسم در سده نخست میلادی همگانی و عادی بود اما با گسترش صومعه ها به پس رانده شد. و در قرن پانزده میلادی کاملا متوقف شد. اکنون با گشترش ارتجاع اسلامی، ارتجاع مسیحی نیز جان تازهای میگیرد. مراسم انجیلی عروس مسیح بار دیگر رشد پیدا میکند و در سکولار ترین کشور جهان شاهد عقد زنان با مردی که ۲۰۰۰ سال پیش به صلیب کشیده شد هستیم!

دختر ایران در لس آنجلس

اگر که در جستجو گر گوگل به فارسی واژه گوگوش را جستجو کنید با۶۱۱۰پیوند مرتبط میشوید. اگر با همان چستجوگر وبا همان زبان به جستجوی واژه خمینی بپردازید با۳۸۴۰ پیوند مرتبط میشوید. اگر با این روش بخواهیم یه نتیجه آماری برسم باید بگویم که گوگوش در میان ایرانیان تقریبا دو برابر آیت الله خمینی هودار دارد. طبعیتا این نتیجه گیری، راه درستی برای اندازه گرفتن میزان هواداری یک فرد در میان ایرانیان نیست در عین حال چنین نتیجه گیری تماما نادرست نیز نیست.
غرض اما پرداخت به هواداری از این یا آن نبود بلکه این اشاره ای بود برای دریافتن اهمیت هنرمندی که از سالهای نخست ۱۳۳۰ در عرصه هنری ایران گرفته از تاتر ها و واریاته های دهه ۳۰ تا خوانندگی و بازیکری های دهه ۴۰ و ۵۰ حضور مستمر داشت. او علی رغم عدم حضور در صحنه طی دو دهه همچنان مانند سایه ای سنگین بر گذر فرهنگ ایرانی نظاره داشت. شاهد این مدعا تمامی نوشته و خواندها و باز خواندهای گوگوش از سوی دیگران در درازای دهه ۶۰ و۷۰ است. به روایت دیگر او حتی در غیبت خویش نیز حضور داشت.
طی دو دهه گوگوش با بسیاری از نام آوران موسیقی ایران و همچنین ترانه سرایان بزرگ همکاری داشت. ما حصل این همکاری ها ۱۷ آلبوم بود که شامل بسیاری از آنها اکنون از کارهای کلاسیک پاپ ایرانی تلقی میشود. دوماهی، نفس، جاده، کولی، دوپنجره، کویر، ساحل و دریا و بسیاری دیگر. نوآوری او- مانند ویگن - او را به سوی سبک های موسیقی دیگر کشورها نیز سوق داد و او در طی آن سالها چندین هیت- Hit - فرنگی را نیز به فارسی خواند. شاید ترانه طلاق تبلور این تاثیر بود. زیرا در طلاق حتی ملودی نیز بدون ترجمان و مستقیم از موزیکال " Jesus Christ
Super Star
" کپی شده است. در غایت این تاثیر پذیری علت اصلی تنها آلبوم او به انگلیسی شد. در این بین ملودی افغانی نیز گاها جایی در موسیقی گوگوش بازی میکرد.
من گوگوش را برای اولین بار بعداز ۲۱ سال سکوت در گلوبن "Globen" که بزرگترین سالن سرپوشیده استکهلم بود در یک شب سرد پاییزی دیدم. وقنی که نزدیک به ده هزار ایرانی با ورود یکزن ۵۰ ساله با قامتی ۱۶۵ سانتیمتری از صندلی های خود برخاستند و صدای کف و سوت زدنهادقایق طولانی قطع نشد دانستم که گوگوش برای همیشه در تاریخ موسیقی ایرانی می ماند. «سلامی چو بوی خوش آشنایی» کلام اول او بود. چشمان قهوای روشنش در تلویزیون های بزرگ سالن برقی زد و مردم دیگر بار با شور کف مفصلی زدند.او دو ساعت برنامه اجرا کرد وبراستس در میان همه خوانندگان ایرانی که من بروی سن دیده بودم هاهرتر بود. بخوبی میدانست که شنوندگانش را چگونه سرگرم کند. ارکسترش هم نیز با دیگران قابل مقایسه نبود. به این مجموعه چند تعویض لباس و شیطنت های گوگوش را بر سن اضافه کنید تا ضریب کیفیت کنسرت را دریابید.
کنسرت های گوگوش در خارج از کشور نزدیک به یکسال و نیم طول کشید و فرصتی کوتاه بعد از آن آلبوم «زرتشت» وارد بازار شد. گوگوش در این یکسال و نیم فراوان به لس آنجلس وخوانندگان ایراتی آن دیار انتقاد کرد و توقع عمومی از اولین آلبوم او بعد از ۲۲ سال فراوان بود. آلبوم زرتشت، اما بویی دیگر داشت. او دیگر عاشقانه نمی خواند. این شاید یکی از بزرگترین مشخصه های گوگوش باشد که موسیقی او از زندگیش ـ که مخاطره و دیگرگونی فراوان داشته - جدا نبوده است. زرتشت لیکن داستان قطره های اشک دلتنگی بر خاک اسیر بود و غم سکوت که گندم ها را میپژمرد. داستان بوی سفری که صیاد خونریز میپراکند و داستان جرم خواندن ونخواندن در ملکی به قدمت تاریخ. زرتشت علی رغم گرایش های نه همیشه موفق موسیقیش از بهترین آلبوم های بعد از انقلاب بودو پیرامون خود را از غم، و نه نفرت میآغشت.
من که با تو زن شدم ای زن
صدایم را به تاریخ قرض خواهم داد
و فریاد تورازن خوان ومن
ای سرزمین داده
پسر داده
که نخلت را نه خرماست وپرنده
به من رخصت بده ای حبس گریه
گریه ات را من بخوانم

پس از «زرتشت به فاصله ای نه طولانی آلبوم تکی -Singel- با عنوان «کیو کیو بنگ بنگ» بیرون آمد که شباهت ظاهری آن با ترانه «بنگ بنگ»-Nancy Sinatra- نانسی سیناترا عده ای را به گله و شکایت برداشت. «کیو کیو بنگ بنگ» یک روایت بود. - مانند بسیاری دیگر از کارهای گوگوش- اوسرنوشت نسل خودش را در چهار تصویر ویک دایره مکرر در این کار بیان کرده. کاری بسیار دوست داشتنی که در مضمون وحتی در موسیقی هیچ شباهتی به کار سیناترا ندارد و بیش از هر چیز اسم ترانه است که بسیاری را به داوری غلط در اینباره کشانده.چهار بزنگاه در سرنوشت یک نسل و چرخشی دایره وار از آغاز به پایان واز پایان به آغاز. «کیو کیو بنگ بنگ» داستان نسل ما بود. و بجا نشت.
دیگه یادی ندارم از اون جیک جیک مستون
بهار رفت زمین رفت به رویت زمستون
شکست کشتی مهتاب تو گل موج هیولا
ستاره بود که میرفت به قعر شب دریا
...
تفنگ های حقیقی برادرهای دلتنگ
ببین گردش چرخ و بازم کیو کیو بنگ بنگ
شبی صد دفعه مردیم تو اون کوچه دلتنگ
برادر خاطرت هست؟
...
گذشت اون فصل و ما هم گذشتیم از با دل سرد
مث غبار اندوه سوار باد ولگرد
از این گودال به اون گود از این چاله به اون چاه سفر کردیم رسیدیم به آخرین گذرگاه
...

رو خاک سست غربت نشستیم تلخ و سنگین
یکی افتاده از دل یکی افتاده از دین
تو این غربت بیمار تو این بیراه تار
نه یک راه بلدی بود نه یک قافله سالار
گم گور رفته از دست
تو این بهشت سرمست
چه دوزخی کشیدم
برادر خاطرت هست

آخرین آلبوم گوگوش نام «تهمت» را یدک میکشد و نوعی سنگ گشادن از گذشته هاست. نوعی تعریف این که گوگوش کیست ، چراست در چه حالی است. ترانه های این آلبوم داری کیفیت های متفاوت هستند و نزدیکی گوگوش با قنبری کاملا قابل دریافت است. در این میان ترانه «اتاق من» برداشتی تازه است از کار قدیمی قنبری با نام «سفرنامه». نزدیکی متن کار با ترانه قنبری زیاد است و این خوشایند نیست مزید بر اینکه تلقی رمانتیک و شاعرانه وکمی ساختگی از سفر، توریست های امریکایی در ونیز را بیاد آدم میآورد. آینهم نکته مثبتی نیست. علی رغم اجرای خوب و موسیقی مناسب ترانه «اتاق من» ترانه تکراری و کمی ساده لوحان دیدن خود و شنوندگان را اصل میگذارد. در عین حال جرقه هایی از نبوغ را بعضاً میتوان در متن مشاهده کرد. به این تکه که وصف امریکاست توجه کنید:
پیش رو بانوی مشعل دار بود
...
شهر خالی از فرشته سرد بود
بر سر سرخ و سیاه آوار بود

وگاها متن باسمه ای و زورکی بنظر میرسد. اینجا برای نمونه قافیه بر شاعر محترم تنگ آمده:
صبح شانز لیزه مهتابی بود
قصر ورسای آبی آبی بود
مث خواب سالوادر دالی بود
شهر پاریس، شهر بیخوابی بود

«چله نشین» بافت ساده ایدارد و به دل نمی چسبد. «آخرین خبر» مخاطبش گنگ است اما ریتم شنیدنی دارد و اولین کار دو صدایی گوگوش در خارج است. با «آهوی عشق» گوگوش دوباره به رنگهای افغانی بر میگرد و همین کار را جالب میکند. «عید عاشق» حرف از امیدمیزند و با ترکیبی نو و متفاوت از سنت و پاپ اما با استیل همیشگی و جادویی گوگوش. «پیر مشرق» باز هم از وطن وایران میگوید با متنی کودکانه و نوستالزی خنده آور. طی این ساله همه خوانندگان در تبعید عشق خود به ایران را با نسخه های مختلف به خورد غربت زدگان فرنگ نشین برای مداوای دلتنگی خوراندند. این هم یکی از آنهاست. «با هم» ترانه سیاسی رمانتیک این آلبوم است که بخشا از سعر حمید مصدق الهام گرفته. «دل کوک» گوگوش قدیمی را به یاد میآورد با صدای نرم و روایتی. ترانه ای که شاید بتوان بهترین کار این آلبوم خواند از زاویه ای وشاید بنوعی بازگشت گوگوش باشد به سبکی که سالهاست در آن نخوانده.

چه بخواهیم وچه نخواهیم گوگوش دیگر مقیم آمریکاست. طبعات این اقامت نقش، شخصیت و موسیقی گوگوش را متاثر خواهد کرد. با این وجود سه آلبوم او در خارج از ایران هنوز از بهترین های موسیقی ایرانی در فرنگ است. تلاش گوگوش برای خواندن و تکرار دهه طلایی ۵۰ عملا ناکام خواهد ماند. او شاید خود این را دریافته زیرا حتی در تار نمای رسمی خود زبان را انگلیسی گزیده و مخاطبانش را نیز بر این حسب. اما نقش او بر موسیقی پاپ ایرانی بی تردید در طول سه دهه گذشته و وشاید چند دهه آینده تاثیر گذار بوده وهست. دلیل این امر باز هم شاید بیش از هر چیز در تجربه زندگیش و دید او به مخاطبانش میباشد. در جایی در پاسخ خبر نگار بزرگترین روزنامه عصر سوید - Aftonbladet- گفت:
« هوادار فراوان داشتن مث پینگ پونگ بازی کردن است. باید بتوان توپ را درست تحویل گرفت و مناسب پس داد. من عشقی را که شنوندگانم نثار میکنند در صحنه به ایشان باز میگردانم.»

Tuesday, June 01, 2004

تندیس ابوالهول

بیست روز پیش بود که قبض یه نامه سفارشی برام رسید. پیش خودم باز گفتم که ایندفعه باز چه خبر شده! نامه های سفارشی تو اینجا بی دلیل نمیآد. اگر که نامه سفارشی برات بیآد معمولا انتظارش رو میکشی. حالا یا منتظری که یه اداره ای تصمیمش رو درباره ات گرفته باشه ومیخواد که مطمئن بشه که ناهه شون بدستت رسیده یا نظایر این. من منتظر هیچ نامه اداری نبودم. یه کم ترس برم داشت و گفتم باز برا ما کی چه خوابی دیده. چون پشتم قرس بود رفتن به پست و گرفتن نامه رو انداختم به تاخیر. علتی نداشت. بالاخره بعد از سه هفته ای دلم و زدم به دریا و رفتم پست. صندوقدار یه نیگاهی بهم کرد ویه نیگاه به قبض بعد خیلی خوشبرخورد ازم کارت شناسایی خواست. کارت و دادم. به کارش وارد نبود. تو جعبه های مختلف دنبال نامه سفارشی من میگشت. من هم پشت پیشخون هی پا بپا میشدم و مونده بودم که کی برای من نامه سفارشی فرستاده.
بعد یه پنج دقیقه ای گفت: آها. دل من هم ریخت. وقتی که آروم نامه رو از جعبع آبیی که پر از نامه های سفارشی بود میکشید بیرون من خیره شده بودم به مسیر دستاش تا از طاهر ناهه بفهمم که از کجا اومده. نامه رو که از جعبه بیرون کشد رنگ نخودیش آرومم کرد، وقتی که دستش رو داز کرد که نامه رو به من بده. من اثر شیش تا مهر رو دیدم و فهمیدم که تنها کشوری که رو نامه هاش بجای یه مهر شیش تا مهره، میهن آزادگان و بورکراتها، ایران اسلامی عزیز است. آروم شدم، اما بشدت کنجکاو.
تو ایران نامه سفارشی فرستادن بیشتر عادته تا نیاز بعلاوه چند قطره عدم اطمینان به اداره پست ایران. چون تو اگه یه رسید داشته باشی، زبونت درازه. اما موضوع این بود که آخرین نامه ای که برای من از ایران اومده بود ده سال پیش بود. اونهم البته سفارشی، که توش همه از عدم وجود ملال گفته بودند و میخواستند از بی ملالی من مخبر بشن. اما این سالهای دیگه تلفن جانشین ملال پرسی مکاتبه ای شده. به این که فکر کردم باز نگرانی اومد سراغم. ناهم رو گرفتم از دست صندوقدار و یه نگاه بد هم به خانم چاقی که پشت سرم تو صف از انتظار خسته شده بود و شروع به غر زدن کرده بود، کردم. رفتم پای میز بلندی که تو نزدیکی بود و با احتیاط نامه رو برانداز کردم. نامه سنکینی بود. از ظاهرش پیدا بود که محتویاتش فقط ملال پرسی نیست. به دقت و با سلیقه چسب خورده بود. و دوچفته قفل شده بود. آدرس من به کژ و معوج لاتین روش بود و در جایی که آدرس ایران نوشته شده بود خواندم: ایران-شیراز.
من هیچکس رو تو شیراز نمیشناسم. معما همینطور پیچیده تر میشد. ومن هر لحظه نگران تر، کنجکاوتر. سه تا چسب رو پاکت رو آرووم با احتیاط باز کردم. مبادا که به محتویاتش آسیبی برسه. نگاهی به تمبرهای روی پاکت که محل گشابش پاکت نامه رو مسدود کرده بود، کردم. تصویر دو قمری ویک پراونه رو تمبر ها بود. آخرین نامه ده سال پیش مزین به تصویر آقایان ریش و عمامه دار بود. یک گام به پیش، به خودم گفتنم. آروم سر قمری ها رو بردیم و با صرافت تمام پاکت نامه رو باز کردم.نگاهم مات موند. تصویر ابوالهول سپید بر زمینه سیاه کاغذ به من خیره شده بود.
کار کار« سمان» بود. و من یادم اومد که یادم رفته چقد دوستش دارم.