آوردند که...
آوردند که...
بزرگی را از اکابر عجل در رسِد اميد از زندگانی قطع کرد. جگر گوشه گان خود را کز از طفلان خاندان کرم بودند حاضر کردوگفت ای فرزندان روزگاری دراز در کسب مال زحمتهای سفر و حضر کشيدم و حلق خود را به سر پنجه ی گرسنگی فشرده تا اين چند دينار ذخيره کرده ام زنهار از محافظت آن غافل مباشِد و به هِچوجه دست خرج بدان ميازاريد. اگر کسی با شما سخن گويد که پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا ميخواهد زنهار به مکر آن فريفته مشويد که من آن نگفته باشم که مرده چيزی نخورد. اگر من خود نيز در خواب با شما نمايم و همين التماس کنم بدان التفات نبايد کرد که آنرا خواب پريشان خوانند باشد آن ديو نمايد. من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. اين بگفت و جان به خرانه ی مالک دوزخ سپرد!
اخلاق الاشراف - عبيد زاکانی