تو را گفتم كه آب بر شيرمزن و خيانت مكن
شنيديم كه مردی گوسفندی رمه داشت فراوان، وی را شبانی بود صاين و پارسا.
هر روزی شير گوسفندان چندان كه بودی حاصل كردی و به نزديك خداوند گوسپند بردی. آن مرد هم چندان آب بر شيركردی و به شبان دادی و گفتی: روبفروش و شبان آن مرد را نصيحت همي كرد و پندهمی داد كه: چنين مكن و با مسلمانان خيانت مكن و روامدار. كه عاقبت مردم خاين، نامحمودبود وآن مرد سخن شبان نشنود و همچنان همی كرد تا به اتفاق شبی اين شبان گوسپندان را در بستر رودی بداشته بود و خود بر بلندی رفته و خفته و فصل بهار بود، مگر بر كوه بارانی آمد عظيم و سيلی سخت عظيم بيامد و اندرين رودخانه افتاد و اين گوسفندان را جمله ببرد و هلاك كرد. روز ديگر شبان به شهر آمد و به خانهٌ صاحب گوسفندان رفت بی شير. مرد پرسيد كه: چونست كه شيرنياوردی؟ شبان گفت: اي خواجه من تو را گفتم كه آب بر شير مزن و خيانت مكن، فرمان من نبردی اكنون آن آبها جمله گرد شد و بر گوسفندان تو گماشتند و گوسپندان تو جمله ببرد و هلاك كرد . آن مرد پشيمان شد و پشيمانی سود نداشت .
از:قابوسنامه
Friday, January 31, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment