Sunday, June 26, 2005

دماغ سوخته در میانه تابستان

روز وسط تابستون بود. تعطیلی عمومی. تو اینروز خلق‌الله میزنن به کوه و دشت و با سنت‌های باستانی و غیر مسیحی خودشون صفا میکنن. بزرگترین جشن ملی سویدی‌ها. روز جمعه روز انتخابات هم بود. از یه طرف باید با بچه‌ها میرفتیم یه کلبه‌ای به فاصله صدکیلومتری استکهلم و از طرف دیگه روز انتخابات - دور دوم - بود و این وظیفه شهروندی بدجوری به ما فشار میآورد.. نهایتا تصمیم گرفتم که بچه‌ها رو بذارم تو ماشین و صبح زود برم سفارت اول رای بدم و بعدش را بیفتیم طرف کلبه. هم فال هم تماشا. با خودم هم فکر کردم که اگه زود برم احتمالا حضرات کمونیست ها هنوز خوابن و با خیال راحت میتونم برم رایم رو بدم و بچه‌هام هم سیوالات سخت ازم نخواهند پرسید. همه محاسبه‌های من باد شد و رفت هوا وقتی رسیدم دم سفارت. ما که از ترس مار غاشیه به افعی پناه آورده بودیم و به رای دادن به رفسنجانی هم راضی شده بودیم با کلی مارمولک حزب کمونیست سر راهمون مواجه شدیم.



بعد از شنیدن کلی بد و بیراه رسیدیم رسیدیم به سفارت و رای رو توسط پریسا خانم انداختیم تو صندوق.



بعدش راهی ده شدیم. بدون اینترنت و رادیو و تلویزیون با مستراح صحرایی. تو این دو روز جز قدم زدن و خوردن و نوشیدن و دیدن مراسم نیمه تابستون و عکسبرداری کاری نکردیم. اما گاها کنجکاو انتخابات میشدم.



تو ماشین سر راه برگشت وقتی که رسیدیم به منطقه‌ای که میشد رادیو شنید، رادیو رو روشن کردم. اتفاقا وقت اخبار بود و من با ناباوری شنیدم که احمدی تژاد با برتری ۸ میلیونی ریس جمهور شده.

Friday, June 17, 2005

حکایت خیانت و وطن‌فروشی امروز ما

پریسا رو گذوشتم کودکستان و گازشو گرفتم بطرف سفارت ایران. روز افتابی قشنگی بود و علی‌رغم بدحالی و بدخالی دیشب حالم خوب بود. خواستم برموظیفه شهروندی خودمرو ادا کنم. لیدینگو Lidingo اسم جزیره‌ای است تو استکهلم که سفارت در آن واقع شده. منطقه گردن کلفت‌ها و پولدارآی سویدی. گذر من هم به اونجا معمولا به دلیل سفارت میفته. سفارت توی یه باغ بزرگ در کنار دریاچه‌ای قرار کرفته و جون میده برای شنا و پیک‌نیک و شراب سرخ. البته تو سفارت معمولا چایی سرو میشه!؟ بگذریم داشتم از حظ تصور این منکرات محضوض میشدم و با انعکاس نور آفتاب تو چمنزارهای کنار سفارت صفا میکردم که منظره چند تا ماشین پلیس حال ما رو برید. درجا فهمیدم. به نزدیک در سفارت که رسیدم یکی از کارکنان سفارت اومد جلو ونیم به خنده و نیم به جد پرسید: برای تظاهرات اومدید یا برای رای دادن. من هم با همون لحن گفتم برای رای دادن. گفت پس ماشینت رو همین جا پارک کن و بیا. ماشین رو که پارک کردم تو بی‌سیمش گفت: «پیام تحویل بگیرید.» کمی جلوتر یه جوون با ته ریش و خنده اومد به استقبال ما. به فاصله پنجاه متری از او پرچمهای سزخ با شعارهای رنگ و وآرنگ تو آفتاب تازه داغ شده استکهلم میدرخشید. حوالی دویست نفری هم از اعضای حزب کمونیست کارگری ایران؟!! - همونا که تو برلین لخت شدن و چند تایی رو تو ایران انداختن حبس - مشغول حنجره دری و شعار دادن و همچنین تهدید و ترساندن دیگرانی که میخواستند رای بدند، بودند. انتخابات قبلی هم همین داستان بود. به خود من میگفتن که ازم عکس گرفتن و قرار یه کتک مفصلی از طرف حضرات نوش جان کنم. اما فکر میکردم که دیگه پشمشون ریخته و اینبار شلوغش نمیکنن. اشتباه اما از من بود که نرود میخ آهنین درسنگ. خلاصه از شانش ما آقایون و خانهای سوپر مدرن نمیدونستند که سفارت را ورودی دیگه‌ای هم داره. - بنازم به این هوش - من هم که ناخودآگاه از راه دیگه اومده بودم بی دردسر وارد شدم و رایم رو دادم. اما شنیدم که کمونیست‌های انقلابی میهن اسلامی ما اینبار با ابزار مدرن‌تری وارد مضحکه جدیدشون شدن و یه تمام خانم‌هایی که از کنارشون میگذشتند علاوه بر تهدید‌ها و فحاشی‌های معمول به زبان فرنگی «جنده » نیز میگفتند تا خشم انقلابی خود را با مشت آهنین بر سر رویزیونیست‌های لچک بسر ۶۰ یا ۷۰ ساله ایرانی نیز بکوبند. انوقت خر میرن از قبرس میآرن غافل از اینکه دویست‌آش همینجا تو استکهلم ریخته.