دماغ سوخته در میانه تابستان
روز وسط تابستون بود. تعطیلی عمومی. تو اینروز خلقالله میزنن به کوه و دشت و با سنتهای باستانی و غیر مسیحی خودشون صفا میکنن. بزرگترین جشن ملی سویدیها. روز جمعه روز انتخابات هم بود. از یه طرف باید با بچهها میرفتیم یه کلبهای به فاصله صدکیلومتری استکهلم و از طرف دیگه روز انتخابات - دور دوم - بود و این وظیفه شهروندی بدجوری به ما فشار میآورد.. نهایتا تصمیم گرفتم که بچهها رو بذارم تو ماشین و صبح زود برم سفارت اول رای بدم و بعدش را بیفتیم طرف کلبه. هم فال هم تماشا. با خودم هم فکر کردم که اگه زود برم احتمالا حضرات کمونیست ها هنوز خوابن و با خیال راحت میتونم برم رایم رو بدم و بچههام هم سیوالات سخت ازم نخواهند پرسید. همه محاسبههای من باد شد و رفت هوا وقتی رسیدم دم سفارت. ما که از ترس مار غاشیه به افعی پناه آورده بودیم و به رای دادن به رفسنجانی هم راضی شده بودیم با کلی مارمولک حزب کمونیست سر راهمون مواجه شدیم.
بعد از شنیدن کلی بد و بیراه رسیدیم رسیدیم به سفارت و رای رو توسط پریسا خانم انداختیم تو صندوق.
بعدش راهی ده شدیم. بدون اینترنت و رادیو و تلویزیون با مستراح صحرایی. تو این دو روز جز قدم زدن و خوردن و نوشیدن و دیدن مراسم نیمه تابستون و عکسبرداری کاری نکردیم. اما گاها کنجکاو انتخابات میشدم.
تو ماشین سر راه برگشت وقتی که رسیدیم به منطقهای که میشد رادیو شنید، رادیو رو روشن کردم. اتفاقا وقت اخبار بود و من با ناباوری شنیدم که احمدی تژاد با برتری ۸ میلیونی ریس جمهور شده.
3 comments:
متاسفانه
نیستید چند وقته...
Post a Comment