گیجم. هفته ایه که گیجم. هر روز که از خواب پا میشم به فکر انجام هراز کار مانده ام وشب همچنان درمانده با هزار کار مانده. خسته ام. هراز گاهی حرف از گذشته ها میزنم و هرزگاهی از آینده. گذشته ها گذشته و آینده نارسیده. انگار وزنه های سنگینی من رو به اعماق میبره و قیچی تیزی هر روز صبح بالم رواز ته میچینه. گویی که مالیخولیا دارم. درمانی هم براش نیست. مرگ شاید چاره اش کنه. حرف فراوون دارم زبونم اما بریده و انگار تخم هیچ کفتری هم علاجش نیست. رخوت نیست، بی شباهت به اونهم نیست. رخوت اما نیست. داداش بزرگی هم نیست که با یه بالش خیال ما و خودش رو راحت کنه. گیجم، هفته ای یه که گیجم.
No comments:
Post a Comment