ميلاد
در فراسوی مرزهایِ تنات تو را دوستمیدارم.
آينهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پل
پرندهها و قوسوقزح را به من بده
و راهِ آخرين را
در پردهيی که میزنی مکرّرکن.
در فراسوی مرزهایِ تنام
تو را دوستمیدارم.
در آن دوردستِ بعيد
که رسالتِ اندامها پايانمیپذيرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشيند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنانچون روحی
که جسد را در پايانِ سفر،
تا به هجوم کرکسهایِ پاياناش وانهد...
در فراسوهای عشق
تو را دوستمیدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پيکرهایِمان
با من وعدهی ديداری بده.
Tuesday, August 12, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment