بوی مرگ وشیدایی
شالها پیش در دهی نزدیک تهران -از بلاد شهریار- در امامزاده ای به بازی کوکانه سرگرم بودم با دخترکی کودک. از همبازی او سرشار لذت که ناگاه خانه ای کوچک در پس گورهای کهنه امامزاده نظرم را دزدید. با چشمان کودکانه ام که در تابش آفتاب کژ پیش از ظهر کویی آنچه را میدید در رویا بود، یه در سرا نگریستم . در آرام باز شد. در پس در تیغ آفتاب به درون سرای تاریک جهید و پیرمردی ژولیده با جامه ای ژولیده تر به آفتاب خزید. سیگاری روشن کرد. دود را آرام وبا تاخیر از بینی اش و بروی ته ریش چند روزه جو گندمی اش روان ساخت و از گزند آفتاب گریخت. در گوشه ای نشت تا سیگاری در سایه خنک سپیدار های کنار جویبار بکشد. او که از چشمان نه ساله من دورشد به اندرون سرا که اینک از زردی تابش افتاب صبح روشن بود دیدم سنگی از مرمر را که چونان ستونی سپید، تخته سنگی از مرمر سیاه را بر کول داشت وبر مرمر سیاه سنگ، فربه مردی میانسال، با شکمی برآمده، برهنه خوابیده بود با لنگی بر شرمگاهش.
مرده بود مرد، و من دانستم به همان یک منظر شگفت آلود که مرد مرده است ومرده شور در پی سیگاری در میان کار سایه سپیدار را بر همراهی مرد مرده پسندیده وبیرون خزیده تا شاید بوی کافور را در سیالی دود سیگار فراموش دارد.
چشمان کودک ترسید و پای کودکانه قدم تند کردو گریخت. سیاهی مرگ بر بزرگی عشق فاتح آمد و پای دیگر هیچگاه خاک امامزاده را با دخترک کودک وبی دخترک کودک نپویید.
سالها بود که این یاد خاطر ضمیرم را رها کرده بود تا به امروز که بار دیگر در آسمان نوجوانی های عزیزی نوجوان، بوی شیدایی و در باغچه پیر مردی عزیز، بدبوی مرگ، دیگر بار، باز بهم آمیزیدند.
No comments:
Post a Comment