مث اسب مجار، کار، کار، کار
با سردرد و ته مونده سرماخوردگی از خواب بیدار شدم. یه قهوه خوردم. پریدم تو دوش. بتندی لباس پوشیدم. دویدم طرف کار. پنج ساعت کار کردم. بعدش یه جلسه و یه دیدار بود. با عجله رفتم سراغ ماشین. روندم و چرخهای تابستونی رو از گاراژ برداشتم. گازیدم تا تعمیرگاه. ماشین رو گداشتم برای سرویس. خرد و خمیر رفتم کودکستان، دخترم رو برداشتم، رفتم خرید، اومدم غذا پختم، زنم اومد از سر کارش، غذا خوردیم. تارا رو رو بردم شنا، یکساعت و نیم بعدش خونه بودیم. زنم از خستگی با دخترم خوابش برده بود. یه دست منچ بازی کردم با اون یکی. خوابوندمش. زفتم ظرفها زو شستم. خونه رو کمی مرتب کردم. در این بین نامه های اداری رو خوندم. یه جواب نوشتم. کامپیوتر رو روشن کردم و به چند تا میل پاسخ دادم. یه کاست دی وی دی زو تدوین کردم. سه تا عکس آبلود کردم. برنامه فردا رو چیدم. یه تیکه از یه فیلم سینمایی با رابرت ردفورد رو دیدم. یه قهوه خوردم. دو تا تلفن داخلی زدم، یکی به ایران. چند تا سایت خبری خوندم. و به این فکر کردم که امروز تو میرزا چی بنویسم. چیزی به ذهنم نرسید. این خرده الماس ها رو تحریر کردم. الان هم دیگه وقت خوابه. شبتون خوش.
1 comment:
قالب جدیتون رو تبریک میگم. معلومه اهل ظرافت و سادگی هستید...
Post a Comment