دوش وقت سحر
خواب دوشین را جز این غزل برگردان نیست:
سمـن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانـند
بـه فـتراک جفا دلها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانـند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نـهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
رخ مـهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانـند
ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند
ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانـند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پـندارد
ز فـکر آنان که در تدبیر درمانند در مانـند
چو منصور از مراد آنان کـه بردارند بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند میرانـند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
کـه با این درد اگر دربند درمانند درمانـند
No comments:
Post a Comment