او که نفس مرگ را در پس خويش حس کرد، در باز پسين هفته ها چنين خواند. يادش گرامی در اين روزها که نزديک به سالمرگ وی است.
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان در برکشيم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدرِ کامل و پگاهِ ديگر
هر قله و هر درخت و هر انسانِ ديگر را.
رخصت زيستن را دستبسته گذشتم دست و دهان بسته گذشتيم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهى تنگچشمىىِ حصارِ شرارت ديديم
و اکنون
آنک درِ کوتاهِ بىکوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ـ
دالانِ تنگى را که در نوشتهام
به وداع
فراپشت مىنگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت.
به جان منت پذيرم و حق گزارم!
(چنين گفت بامدادِ خسته.)
Tuesday, July 23, 2002
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment