برای آيدا
سلام!
در ميانه چکاپوها وتلاش پايان نيافت زندگي به عکسی از تو برخوردم. با شادابی وشيطنت از پشت دريچه دوربينت به من ميخندی. من بودم و تو و او. هر سه جوان و سرشار، و من برای او خواندم:
آينهها و شبپرههایِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهیِ پل
پرندهها و قوسوقزح را به من بده
و راهِ آخرين را
در پردهيی که میزنی مکرّرکن.
در فراسوهایِ عشق
تو را دوستمیدارم،
در فراسوهایِ پرده و رنگ.
وتو به عشق ما خنديدی.
بيست سالی مي گذرد اکنون و من مدتی است که نامه های تو را بی پاسخ گذاشتم نه از سر بی خيالی که ازپر خيالی.
در پشت تصوير تو به خط خود نوشتی:
« بدين گونه
در سرزمين بيگانه ای که درآن
هر نگاه و هر لبخند
زندانی بود
لبخند ونگاهی آشنا يافته ايم...»
اميد دارم در اين سرزمين هنوز بيگانه، بار ديگر نگاه و لبخند آشنای تو را بيابم.
Tuesday, July 02, 2002
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment