تندیس ابوالهول
بیست روز پیش بود که قبض یه نامه سفارشی برام رسید. پیش خودم باز گفتم که ایندفعه باز چه خبر شده! نامه های سفارشی تو اینجا بی دلیل نمیآد. اگر که نامه سفارشی برات بیآد معمولا انتظارش رو میکشی. حالا یا منتظری که یه اداره ای تصمیمش رو درباره ات گرفته باشه ومیخواد که مطمئن بشه که ناهه شون بدستت رسیده یا نظایر این. من منتظر هیچ نامه اداری نبودم. یه کم ترس برم داشت و گفتم باز برا ما کی چه خوابی دیده. چون پشتم قرس بود رفتن به پست و گرفتن نامه رو انداختم به تاخیر. علتی نداشت. بالاخره بعد از سه هفته ای دلم و زدم به دریا و رفتم پست. صندوقدار یه نیگاهی بهم کرد ویه نیگاه به قبض بعد خیلی خوشبرخورد ازم کارت شناسایی خواست. کارت و دادم. به کارش وارد نبود. تو جعبه های مختلف دنبال نامه سفارشی من میگشت. من هم پشت پیشخون هی پا بپا میشدم و مونده بودم که کی برای من نامه سفارشی فرستاده.
بعد یه پنج دقیقه ای گفت: آها. دل من هم ریخت. وقتی که آروم نامه رو از جعبع آبیی که پر از نامه های سفارشی بود میکشید بیرون من خیره شده بودم به مسیر دستاش تا از طاهر ناهه بفهمم که از کجا اومده. نامه رو که از جعبه بیرون کشد رنگ نخودیش آرومم کرد، وقتی که دستش رو داز کرد که نامه رو به من بده. من اثر شیش تا مهر رو دیدم و فهمیدم که تنها کشوری که رو نامه هاش بجای یه مهر شیش تا مهره، میهن آزادگان و بورکراتها، ایران اسلامی عزیز است. آروم شدم، اما بشدت کنجکاو.
تو ایران نامه سفارشی فرستادن بیشتر عادته تا نیاز بعلاوه چند قطره عدم اطمینان به اداره پست ایران. چون تو اگه یه رسید داشته باشی، زبونت درازه. اما موضوع این بود که آخرین نامه ای که برای من از ایران اومده بود ده سال پیش بود. اونهم البته سفارشی، که توش همه از عدم وجود ملال گفته بودند و میخواستند از بی ملالی من مخبر بشن. اما این سالهای دیگه تلفن جانشین ملال پرسی مکاتبه ای شده. به این که فکر کردم باز نگرانی اومد سراغم. ناهم رو گرفتم از دست صندوقدار و یه نگاه بد هم به خانم چاقی که پشت سرم تو صف از انتظار خسته شده بود و شروع به غر زدن کرده بود، کردم. رفتم پای میز بلندی که تو نزدیکی بود و با احتیاط نامه رو برانداز کردم. نامه سنکینی بود. از ظاهرش پیدا بود که محتویاتش فقط ملال پرسی نیست. به دقت و با سلیقه چسب خورده بود. و دوچفته قفل شده بود. آدرس من به کژ و معوج لاتین روش بود و در جایی که آدرس ایران نوشته شده بود خواندم: ایران-شیراز.
من هیچکس رو تو شیراز نمیشناسم. معما همینطور پیچیده تر میشد. ومن هر لحظه نگران تر، کنجکاوتر. سه تا چسب رو پاکت رو آرووم با احتیاط باز کردم. مبادا که به محتویاتش آسیبی برسه. نگاهی به تمبرهای روی پاکت که محل گشابش پاکت نامه رو مسدود کرده بود، کردم. تصویر دو قمری ویک پراونه رو تمبر ها بود. آخرین نامه ده سال پیش مزین به تصویر آقایان ریش و عمامه دار بود. یک گام به پیش، به خودم گفتنم. آروم سر قمری ها رو بردیم و با صرافت تمام پاکت نامه رو باز کردم.نگاهم مات موند. تصویر ابوالهول سپید بر زمینه سیاه کاغذ به من خیره شده بود.
کار کار« سمان» بود. و من یادم اومد که یادم رفته چقد دوستش دارم.
No comments:
Post a Comment