سایه سنگین نوجوانی
هنوز غریبانه پا بر خاک خویش نهادم.نمیهراسم. گویی پا به آستانه بیرنگی میگذارم. این ولایت مرا چکونه میخواند؟ چه میخواهم از این کوچه های تنگ و بچه های پا برهنه؟ از این توپ های پلاستیکی و از این وازه ها؟ چه سنگین است اکنون.
وه چه سنگین است.
اینها حرف های یک نوجوان ۱۷ ساله است. دفترچه خاطراتی قدیمی را برگ میزدم. اینهمه دلتنگی در سالهای نوجوانی. گویی اما دلتنگی آنسالها هنوز سایه ماست و سنگینی اکنون را پایانی نیست. چه آینده و گذشته تنها با اکنون معنا یابند و اکنون ما هنوز سنگین است. تا فردا.
No comments:
Post a Comment