زن کمانچه کش مترو
از کار برمیگشتم. عصر بود. متل همیشه تند و تند در میان مترو و اتوبوس جابجا میشدم تا به خانه برسم. دیگران هم متل همیشه تند وتند به خانه میرفتند. هرکس از دیگری سبقت میگرفت تا به چند دقیقه اضافه در خانه یا جلوی تلویزیون برسدو من هم. در راهرو زیر زمین بین دو ایستگاه مترو ودر هیاهوی مردم، صدای آشنای کمانچه بگوشم خورد. چشمها را گرداندم. در گوشهای زنی میانسال نشته بود و کمانچه میکشد. جل الخالق. به آرامی از کنارش گذشتم. سرعت گام ها را کم کردم. ایستادم به فاصله چند متریش. جایی بی آنکه مزاحم شتاب گامهای دیگران شوم. چشمانش را از من میدزدید. چشمان زن را نجستم. دانست ایرانیم. دانستم ایرانی است. غمگین نمیزد، شاد هم نبود. مکث کوتاهی بود و نگاهی دزدیده. اینبار نگاهش کردم وبا گام های محکم بطرفش رفتم. کیف بغلی را در جستجوی سکه های گشتم. سکه ها را در کمانچه دانش ریختم. نگاهی خندان نصیبم کرد و من با شتاب در میان مترو و اتوبوس جابجا شدم.
No comments:
Post a Comment