باغ از یاد مسافر سرشار
آیا یک نوشته با عنوان آغاز میشود؟ آیا انسان با مرگ پایان میگیرد؟ دیری بود که از داریوش میخواستم بگویم و بنویسم. نمیشد که دل تنگ بود. دلتنگی داریوش را پایان نیست هنوز. نوشتن را اما چاره نیست. چه راه همه چیز سد است اگر از از سد غم او نگذرم. عنوان را نیافتم تا شاید پایان برایم بگوید، و مرگ پایان آدمی نیست که آدمی در آدمیان جاری و تا این رود روان، آدمی نیز بیپایان.
باورم نیست هنوز. میترسیدم، میدانستم اما باور نداشتم. تا کفبین پیر باددرآمد ز راه دور. من در جستجوی جانی بودم که بامن بود، از من بود و چه بیگانه. میخواستم آشناییهای کودکی را را در سفرهای دوهفتهای بازیابم و دوری سالها را با جرعهای نزدیکی کنم. نمیدانستم در چشمان چون ماه نو مهربانش به هنگام خنده، آشفته بود و دردی پنهان میساییدش از درون و به ساحل وهم بیملالی میکشاندش تا مجالی یابد آشفتگی را و خستگی را، بیهودهگی را و نبودگی را. می خور که بزیر گل بسی خواهی خفت.
کار، از کودکی همراهش شد و بازیافت بزرگی مادر سالهایش را رنگ میزد. پول نیز وقتی آمد در پوست کلفتش و جان آشفتهاش بذر پلیدی نکاشت. همو بود. بهار و گل و سبزه را خوش داشت و تاک را خوشتر. گشادهدست بود و آغوش مردانهاش با مهربانی بیگانه نبود. قلبی که ایستاد با شیدایی همرنک بود و با ایستادنش شیدایی ما را هم با خود برد.
شب رسیدم. با تاخیر هما. یکراست راه خانهاش را گرفتم. سرب در هوای خانه موج میزد. خاکستری و سنگین. گفتیم که چنین خواهیم کرد و چنان. فردا. نخست بیمارستان سپس پزشکان پس از آن جابجایی. برای دیدن مادر خانهاش را ترک کردم. با امید شب را در خانه پدری سر کردم. تا صبح در بیمارستان ببینمش. دو هفته بود که بستری بود. وبهتر نشده بود. سر نوشت ما غریب است. در بلاد فرنگ زندگی را تجربه میکنم و در سرزمین مادری مرگ را. بی دیدار روی عزیزان به هنگام نیاز. با سعید در اتاق روزهای نوجوانی شب را سپری کردیم. دم صبح خواب آمد. خوابیدیم. صدای زنگ تلفن راس ساعت هفت صبح خبر شوم را رساند. سعید از خواب برخاسته بود و میدانست. بیدارم کرد: پاشو امیر، داریوش تموم کرد... صدایش آرام و محکم بود. گویی او هم میدانست. سقف کودکی پایین آمد و تنگ شد و قامت من شکسته. چشمانم پرآب بود. برخاستیم که کار فروان به انتظار بود. و گریه مادر بود و شیون زنان سیاه پوش و کالبدی بیجان که باید از سلاخخانههای بیمارستان نام وطن بیرون میآمد. تا بر شانههای سوخته و سنگین ما در برهوتی بهشت نام خاک را تجربهای نو میکرد. یادم آمد که در خاکسپاری پدر بر سنگگوری نشسته بود و برهوت را نظاره میکرد و که داند که ضمیرش چه میگذشت. تصویرش و سرگردانیش اما در ذرهای از زمان بر صفحه مغناتیسی دوریبن من ضبط شدو هنوز دیدن این تصویر برایم پرسش انگیز است که آیا میدانست؟ مگر نه اینکه مدتی بعد به من گفت: خب آخرش چی یهو میگه بنگ و راحت میشی. اکنون راحت بود. بعد از مراسم وحشیانه بهشت به خاک سپردیمش. میخواستم که بر گورش تاکی بکاریم و بوتهای نسترن. راحت شده بود. در گور شاید به ما میخندید و به حماقتمان دشنام میفرستاد. از آن فحشهای آبدار مهربان نثارمان میکرد. چقدر دلم برایش تنک بود وهنوز خاکش تر بود. با آرش کنارش بودیم. شانههای آرش در دستان من گرفتار. هردو پنهان از بغضی سرشار. آخرینها بودیم و همه میخواستند که مزارش را ترک کنیم. آرش قالیچه و گل را به کناری زد و مشتی خاک رااز گورش با خشم و حسرت در مشت فشرد. نشست. نشستیم. غم اما از همه جان بالا میزد و سر میرفت. آرش را کشیدم وبردم. و دیگر خون بود و نمک که دور از چشم دیکران فوران میزد از رود پنهان دل و گونه و روی و موی را خیس و نمکین میساخت. رفتیم. در ختمش دوست لاتی گفت: امیر خان وایسادم تا همه رفتن. بعد یه شیشه و تا گیلاس درآوردم از جیبم و یکی برا خودم و یکی برآ آقا داریوش ریختم. سهمش رو پاشیدم رو تربتش.
سنگی اکنون به تربتش افزوده شده. با غزلی از حافظ. ماهها گذشته. هنوز در رویاها میبینمش. هنوز خنده دلچسبش باچشمان هلالیاش در خواب مرا دلشاد میکند. و مزه حسرتی جانانه دم صبح جان من را تیره.
ایوان تهی است، و باغ از یاد مسافر سرشار.
در دره افتاب، سر برگرفتهای:
کنار بالش تو، بید سایهفکن از پا درآمده است.
دوری، تو از آن سوی شقایق دوری.
در خیرگی بوتهها، کو سایه لبخندی که گذر کند؟
از شکاف اندیشه، کو نسیمی که درون آید؟
سنگریزه رود، بر گونه تو میلغزد. شبنم جنگل دور، سیمای تو را میرباید.
ترا را از من ربودند، و این تنهایی ژرف است.
میگریی، و در بیراهه زمان سرگردان میشوی.
4 comments:
...................
راحت شده بود؟ راحت؟
منم همينطور.
.واسه بقیه نمی دونم
.واسه خودم ولی نمی خوام که بياد
.هنوز هلاکم از هيجان فردا صبح با همه گرفتارياش
.اگه الان بياد بی موقع اومده. انگار
Post a Comment