بازگویی یک گفتگو
تهران شهر شرنوشتهای غریب است. تقریبا هر با که سوار یه ماشین کرایه میشی یه داستان باورنکردنی میشنوی. یا مسافر یا راننده هر کدام در حیفه داستانی بلند و خیالنگیز با فراز و نشیبی باور نکردنی و شیرین برای گفتن دارند. چنین است حکایت مردمان میهن گل و بلبل.
بشنوید اما حکایت یک شب مهتابی را از زبان نسیم که چنین کرد حکایت با میرزا در شبی در نور شیری ماه:
« راستش چه از قول میرزا و چه کسای دیگه ای که از بلاد فرنگستان اومدند زیاد شنیدیم که:تو ایران هیچ کاری به وقت انجام نمیشه و آدمها ارزش وقت رو نمیدونند اما راستش الان که یه نمونه ی حی و حاضر ش روبروی ما نشسته میبینیم ان میرزای ما خودش از همه پدتره :به صد نفر قول میده وبا صد نفر قرار میز اره ولی کیه که بیاد خلاصه دست به سرکارش توپه و جالب اینجاست که بعدش به ایشون بدهکار هم میشید.»
خب حالا به گویه حافظ من بودم و دوش آن بت بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب را چه گنه، حدیث ما بود دراز. نمیدونم حضرت اجل وقتی که این حرفها رو میزد درگیر این نسیم بود یا توفان. میرزا اما با همه لاابالی گری وبیچارهگی و ناتوانی در نه گفتن اما درگیر سخت تندبادی است. هر تو را خواهد از ظن خویش است و هیچکس ترا نپرسد که چونی و میهماننوازی شرقی را مرزی نیست جز خودخواهی و تو مانی و داستان گذشتههای دور کتمان و و ناتوانی تعارف. چاره اما در کوچههای خاکی زشت( که دیگران زیبایش پندارند از بیچارگی) نیست جر این که حدیث بیچارهگی عیان گویی و پی بد قولی و بد عهدی را در راهپلههای همای سعادت ۷۲۴ آمریکایی بر تن مالی که قصه بایکوت پی را در گزند نیآورد.
فکر میکنم ما ایرانیها تو دستور زبان فارسی وازه ای به اسم (نه) داریم که برای شما میرزای عزیز هم تو این میهمان بازی های شرقی کاربرد زیادی داشته باشه.در ضمن مشکل شما جناب میرزا چیز دیگری ست :با اینکه مدت زمانیست از فرهنگ ایرانی فاصله گرفتید اما متاسفانه هنوز درگیر همان رسم و رسومات قدیم و شاید به عبارتی مزخرف ایرانی ها بوده و سخت درگیر تعارف هستید.
در بخار عرق سگی و ماهی که دیگر پشت ابرها پنهان شده و نور شیرینش را بر نسترن نوی حیاط خانه دیگر نمیتابد درگیر تعارف و پاسخیم. دیگر نه پاسخ دادن است و نه پرسش پرسیدن را بایسته. غریب روزگاری است که نوجوانان فرهنگ را زاییده تعارف و تعارف را بی فرهنگی مینامند که هر نسل پاسخ خویش جوید ارز پرسشهای کهنه و پاسخی دارد به پاسخهای دیگران. پاسخ گفتن اما در این دیرشب را مجالی نیست و نیازی هم که بوسههای لبهای جوان بر فیلتر مونتای پیر حکایت از قصهای نو دارد و پا گشای به دروازه مرگ. که مرگ را هر نو نسل شگون داند و نشانی از بزرگسالی، بیخبر از آن که: مرگ اهریمن خو آدمیخوار است. بردباری نشان بزرگسالی و خواب بستری برای رهایی بزرگان. ایشان را اما نمیتوان پرسید که: به کجا چنین شتابان؟ مسخره خوانند ت و با غرور و بایستهگی جوانی بر بازار رسواییت کشانند تا از موی ریخته بر ریش سفیدت ابا داری در پاسخ که دنیا سختگیر است و پیری دیگر نه مایه دوست داشتن و تجربه که گذار شکم بزرگ و تنهایی است. فرنگستان انتظار نوجوانان ایران را میکشد با دشنهای در دست تا بگذرد هر چه مانده از پیران. و پیری ایشان را نیز گذرد و خواب من را آزارد. تا شبی دیگر در بلاد فرنگستان و داستان بیخوابی که اکنون چشمان من خواب را سخت دلتنگ.