خب بازهم وقتشه که بگم مدتی اين مثنوی تاخيرشد. علت امر اما شنيدنی است.همه چيز بعدازسفر مشروحه به ممالک محروسه آغاز شد.
بس از جلوس مدتی در عوالم ماورای ديگر بار، ولايت فرنگ را ميجستيم وانگشت حيرت به دهان به الوان آن خيره بودی .غافل از برودت هوا وشدت سرما. جان کلام اينکه غفلت خرخره ما را سخت فشرد وسرمای جانانه ای صرف شد. ناگفت پيداست که ذات خيره سری در هوای گرم بود که پشت حقير را سخت گرم کرده بود در ولايت. از کار وزندگی مانده شده و به دردمندی هفته ای با آب بينی و سردردی بدتر از دگنگ بسر شد. .
برای آندسته از خلايق که سرمای فرنگستان شمالی را نچشيدند روايتی کنم خانگی. در اين ولايت درهر چله کوچک و بزرک از واجبات است که بجای کشمش وگردو هندوانه دو وعده سرمای جانانه صرف شود. چون اجنبيان اين ولايات به عوض گبريان که آتش را مقدس دارند سرما را مستايند. و طبيعت اين مکان نيز جز اين را نشايد. وبه روايت همولايتيهای کم ادب جنوب شهری« اَن در ماتهت خلق آلاسکا گردد».
هنگام که رفع بلا شد به آستانه پنجره شتافته ونگاهی موشکافانه به دماسنج بيرونی انداختم - آی خدا برا دشمنت هم نياره ، هوا خوشگوار وزمين برفنگار، شيرين زير ۱۵ درجه بود - پس از کشف برودت هوا احوال اين حقير دگرگون وآشفته چون حال مولانا به ديدارشمس شد. اختراع گراهام بل به دست زنگيدم به محل معيشت ونمودم خويشرا رها از کف دنيا. ۱۴ روزی در يأس وحرمان بسر برده کليد گنجينه زندگی در در زير بالش پنهان کرده و به عوالم شهريار دوزخ فرو بودم. تا اينکه ديشب خزر نبی به خوابم آمده فرمود: «پاشو بابا تو هم گندشو درآوردی. پاشو به کار وزندگيت برس!» و اين حقير ناگهان چون اصحاب کهف از خواب غفلت برخاسته و ديگر بار زنده شدم. تا چله ديگر و سرمايی ديگر و يأسی ديگر.
ارارتمند، ميرزا
Friday, February 07, 2003
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment