شب پیش از نوروز
گردهمآیی بود. تعدادی از هممیهنان با هم هم بودند به بهانه های گوناگون، بیش از هر چیز برای نوروز. در بیرون شهر آشنایی خانهای داشت که میزبان همه بود. عمومآً میانسال با خانم های رنگارنگ و فرزندانشان که جایی بین یک تا دوازده سال داشتند. از شهرهای مختلف ولاایات محروسه وطن بودن. مدرن و شیک و آوانگارد. من هم میلولیدم در آن بین با میانسالی خودم و فرزندانم و زنم و غربتم. و همه چیز رنگ میباخت در یاد دوستی که دیگر دوست نبود و خاطرم را این خطیر میآزرد و از آن جز خندههای محترمانه، فراری نبود.
فردا نوروز است. با سبزه و هفت سینش و ماهی سرخ پلاستیکی توی گوی. حوصله ام کمتر از دیروز است. و بیشتر از فردا.
راندیم تا محله خارجی ها. رینکه بی. در فروشگاه تنگ وتاریکی سبزه خریدیم و سمنوی پاستوریزه. مغازه پر از دیگر ایرانیانی بود که به جستجوی سمنوی پاستوریزه بودند و سوسیس حلال. حال هفت سین آماده ما با آینه نقرهای کوچکش در کنار پنجره برف یخزده را مینگرد و من نمیدانم که از شوق در پوست نگنجید را معنا چیست و اسکناس تا نخورده لای کتاب دیگر بوی تازگی نمیدهد.
No comments:
Post a Comment