Thursday, May 01, 2003

اي خردمند عاقل ودانا قـصه موش و گربه برخوانا
گربه اي بود پرخور و گنده تيز چنگ و پلـنگ دندانا
شكـمش مثل تبل تو خالي نعره اش مثـل باد و توفانا
× × ×
رفـت روزي كنار لانه مـوش از براي شكار موشانا
موشي آمد ز لانه اش بيرون عصباني چو شير غرّانا
گفت ، كو گربه تا سرش بکنم پوستش پر كنم زكاهانا
من گربه چو فيل و فنجانيم موش فيل است و گربه فنجانا
گربه اين را شنـيد و ساكـت بود تيز ميكرد چنگ و دندانا
× × ×
ناگهان جست وموش رابگرفت موش بيچاره شد هراسانا
تـوي چنگال گربه گيـر افتاد چون اسيري به كنج زندانا
گفت كاي گربه، من غلام توام تو رئيسي و بنده دربانا
تو بزرگي و من خطا كارم تو خردمند و بنده نادانا
گربه گفـتا ، دروغ كمـتر گوي نخورم من فريب تو جانا
ميشنيدم هر آنچه مـيگفتي زير پله كنار ايوانا
حال چون تو چـنگم افتادي ميكني آخ و واخ و افغانا
× × ×
گربه آن موش را بكشت و بخورد رفت در خانه اش خرامانا
با دروغ و ريا و مكـر و فريـب ظاهرش خسته و پريشانا
دست و رو را بشــتست تا آرنــج گريه ميكرد مثل بارانا
كه حـتدايا مرا ببـخش و بكش شدم از كار خود پشيمانا
بار الــها كه توبه كردم من دگر ندرم موش را به دندانا
مــمبعد جاي موش خواهم خورد نان و چاي و پنير و ريحانا
آنقـتدر لابه كـرد و زاري كـــرد تا بحدي كه گشت گريانا
× × ×
موشكي بود گوشه اي پنهان زود برد اين خبر به موشانا
مژدگاني كه گربه تائب شـد عابد و زاهد و مسلمانا
اين خبر چون رسيـد بر موشــــان همه گشتند شاد و خندانا
× × ×
هفت موش بزرگ برجستند كاسب و كارمند دهقانا
هر يكي هديه اي فراهم كرد اوّلي گوشت سينه و رانا
دوّمــي سيــني پفـــك نمكي سوّمي بيسكويت ويتانا
چهارمي پاكت پر از شكلات پنجمي تخمه هاي ژاپانا
شـشمي ماهي قـزل آلا هفتمي جوجه هاي بريانا
گربه وقتي كه هـديـه هـا را ديـد گفت به به از اين رفيقانا
ظرفـها را يكي يكي بدهـــيد تا ببينم چه هست در آنا
موشكان جمله پيش ميرفتـند تنشان همچو بيد لرزانا
× × ×
ناگهان گربـه جست بر مـوشان چون مبارز به روز ميدانا
پنج مـوش بزرگ را بگرفـت كاسب و كارمند دهقانا
دو بدين چنگ و دو بـدان چـنگال يك به دندان ، چو شير غرّانا
دو موشي كـه جان بـدر بردند زود رفتند پيش موشانا
× × ×
كه چه بنشــسـتيد اي مـوشـان ظلم و جورش شده دو چندانا
پنـــج مــوش بزرگ را بـدريـد گربه با چنگ هاي برّانا
موشها شور و مشـــورت كردنـند عهد بستند و شرط و پيمانا
كه بياينـد پيــش حاكم خـــود تا بگيرند ز گربه تاوانا
× × ×
حاكم موشها جواني بـود صاحب اسم و رسم و عنوانا
موشـــها آمدنـد زاري كنان كه شده گربه آفت جانا
سالي يـك دانه مـيگرفت از ما حال ، حرصش شده فراوانا
اينـزمـان پنج پنج ميگيـرد هست ظلمش بدون پايانا
× × ×
گفت درسي به گربه خواهـم داد كه شود داستان به دورانا
ظرف يك هفته لشكري آراسـت از صفاهان و يزد و كاشانا
× × ×
موشكي جست و برد اين پيـغام نزد گربه به شهر تهرانا
يا بيا پايتخـت در خدمت يا آماده باش جنگانا
گربه گفـتا برو به موش بگو كه مرا از خودت مترسانا
بعد از آن لشكـري فـراهم كــرد گربه هاي شرور و شيطانا
× × ×
نيــمه شـب در مـيـان تـاريـكي حركت كرد به سوي ميدانا
لشكـر مـوشـها ز راه كوير لشكر گربه از كهستانا
جنـگ مغـلوبه شـد در آن وادي كشته از هر طرف دوچندانا
آنقدر موش و گربه كشته شدنـد كه نيايد حساب ، آسانا
موشـكي اسـب گـربه را پي كرد گربه شد سرنگون ، ز زينانا
× × ×
موشـهـا دسـت و پاش را بستند با تناب و كلاف و ريسمانا
حاكم موشـها سـوار بـه فيــل گشت از حال گربه پرسانا
گـــربه را دســت بستـه آوردنـد گيج ومبهوت و مات وحيرانا
موشـها دور گـــربـه حلقـه زدنـد همه در انتظار فرمانا
مـوش گفـتا بـدارش آويــزيـد پيش از آنكه شود گريزانا
× × ×
ريسمـاني به گردنـش انـداخت موشي از موشهاي ايرانا
گـربه بـا آنهـمه بيـا و بــرو رفت بالاي دار و مردانا
هست اين قصّه عجيب و غريب اقتباس از عبيد زاكانا
از اين قصّه موش و گربه زيبا مدّعا فهم كن پسر جانا
غرض از موش و گربه بر خواندن گول زدن بود و خندان

No comments: