Sunday, December 31, 2006

مرگ بر سبیل

سیاحتنامه جابجا شده است. آدرس تازه سیاحتنامه این است: http://mirza.rezai.net


سبیل هنرمندان ایرانی یکی یکی بر باد میره و بدست بی‌رحم تیغ سپرده میشه. آخریش سبیل سفید بهرام بیضایی بود که بین لب و دماغ کارگردان شهیر جاش خالی بود. پیش از این هم خیلی‌های دیگه این راه رو رفته بودن. حضرت مخملباف هنگام تواب‌سازی هم ریش داشت و هم سبیل، پس از تواب‌سازی به سیبیل بسنده کرد و وقتی خود توبه کرد، در ریویرای فرانسه سبیل رو هم به آب سپرد.


علی‌رضا افتخاری سبیل چخماخی تند و تیزش را در چهارصدمین آلبومش! بی سر و صدا دست بسر کرد و اینک بزرگ‌مرد هنر‌های نمایشی ایران مردانگیش را عریان. بیضایی اولی نبود آخری هم نیست. اما آیا کسی فلسفه ترند -بخوانید مد- سیبیل کشی و تراشی در ایران را میداند؟ ما را هم آگاه کنید. چرا کسی بعد از چهل سال سیبلویی بی سیبیل میشود. آیا بیضایی داستان اولین فیلم کوتاه خود را با گرایش مستند دوباره میسازد؟ اگر چنین است کی نوبت دولت‌ابادی و قصه عقیل میرسد.

ناگفته نماند که سبیل میرزا در بیست سالگی پرید وقتی که راه او به فرنگ کشید!

صدام حسين عبدالمجيد التكريتی ۱۹۳۷-۲۰۰۶

سیاحتنامه جابجا شده است. آدرس تازه سیاحتنامه این است:
http://mirza.rezai.net


ساعت چهار و پانزده دقیقه صبح رادیو پنج سوید برنامه‌ معمول رو قطع کرد و برنامه ویژه اخبار رو به مدت ۲ دقیقه پخش کرد: صدام حسین در بغداد به طناب دار سپرده شد. صدام مردی که زندگی هزاران ایرانی و عراقی را گرفت، زندگی خود و خانواده‌اش را بر سر جاه‌طلبی خود باخت. با قرآنی در دستش و شاید فریاد مرگ بر خایینین و مرگ بر اشغالگران. چونان که به هنگام خواندن حکم مرگش.

مرگ صدام پایان کوره‌راهی است که بریتانیا بر سر راه عراق گذاشت. مرگ صدام، مرگ دشمن دیرینه ایران و آغاز حاکمیت اکثریت شیعی در عراق است. میتوان پنداشت. فراموش اما نباید کرد که پایان ماجرای صدام را نیز اشغالگران نقش زدند. با اعدام صدام در جهان عرب با تردید و بعضا نفرت برخورد میشود. ایران مرگ صدام را دوگانه میبینند، چه از سویی همه مادران سوگوار خاک سوخته ایران از اعدام صدام جنایتکار خشنودند و از دیگر سو عراق در پنجه جنایتکارانی چون رامزفلد به ویرانی و جنگ داخلی سوی داده شد. جنایتکارنی که اسیر دام عدالت نخواهند شد. دستان ایشان نیز به خون جوانان و دلیران ایران و عراق آغشته است.

به امید عراقی آزاد از اشغالگران و آدمخوران. هم برای برای عراقیان و هم برای ایرانیان. چه عراق تکه‌پاره و ناامن برای ایران امنیت ارمغان نمی‌آورد. بازی سرنوشت تلخ است و غریب. خمینی گفت: «صدام باید برود.» بوش صدام را برد.

Wednesday, December 13, 2006

جابجایی سیاحتنامه

سیاحتنامه جابجا شده است. آدرس تازه سیاحتنامه این است: http://mirza.rezai.net

علتی هم نداره. فقط برای اینکه تکنیک نویی وجود داشت و میشد همه بانک اطلاعاتی رو به اونجا منتقل کرد. پس از این همه نوشته‌های میرزا در آدرس جدید منتشر میشه. تا پایان سال روان میلادی نوشته‌ها در هردو بلاگ نوشته خواهد شد. پس از ان همه در آدرس جدید نوشته خواهد شد. پس از سال نو خورشیدی نوشته‌های میرزا در بلاگ‌اسپات پاک خواهد شد و بلاگ میرزا در بلاگ‌اسپوت از بین خواهد رفت. این چند خط را برای آن دسته از دوستان نوشتم که مشترک نوشته‌های میرزا در بلاگ‌اسپوت هستند. امکان اشتراک در حال حاضر در بلاگ نو وجود ندارد اما بزودی فراهم خواهد شد. این متن در هر دو بلاگ منتشر خواهد شد.

Friday, September 29, 2006

نامه خمینی در پایان جنگ

بسم الله الرحمن الرحيم
شنبه ‪ /۲۵‬تير/ ‪۶۷‬ با ياري خداوند متعال و با سلام و صلوات به انبياء بزرگوار الهي و ائمه معصومين صلوات‌الله عليهم اجمعين، حال كه مسوولين نظامي ما اعم از ارتش و سپاه كه خبرگان جنگ مي‌باشند صريحا اعتراف مي‌كنند كه ارتش اسلام به اين زوديها هيچ پيروزي به دست نخواهند آورد، و نظر به اين كه مسوولين دلسوز نظامي و سياسي نظام جمهوري اسلامي از اين پس جنگ را به هيچ وجه به صلاح كشور نمي‌دانند و با قاطعيت مي‌گويند كه يك دهم سلاحهايي را كه استكبار شرق و غرب در اختيار صدام گذارده‌اند به هيچ وجه و با هيچ قيمتي نمي‌شود در جهان تهيه كرد و با توجه به نامه تكان‌دهنده فرمانده سپاه پاسداران كه يكي از دهها گزارش نظامي سياسي است كه بعد از شكستهاي اخير به اينجانب رسيده و به اعتراف جانشيني فرمانده كل نيروهاي مسلح ، فرمانده سپاه يكي از معدود فرماندهاني است كه در صورت تهيه مايحتاج جنگ معتقد به ادامه جنگ مي‌باشد و با توجه به استفاده گسترده دشمن از سلاحهاي شيميايي و نبود وسايل خنثي‌كننده آن، اينجانب با آتش بس موافقت مي‌نمايم و براي روشن شدن در مورد اتخاذ اين تصميم تلخ به نكاتي از نامه فرمانده سپاه كه در تاريخ ‪ ۶۷/۰۴/۰۲‬نگاشته است، اشاره مي‌شود ، فرمانده مزبور نوشته است تا پنج سال ديگر ما هيچ پيروزي نداريم، ممكن است در صورت داشتن وسايلي كه در طول پنج سال به دست مي‌آوريم قدرت عمليات انهدامي و يا مقابله به مثل را داشته باشيم و بعد از پايان سال ‪ ۷۱‬اگر ما داراي ‪ ۳۵۰‬تيپ پياده و دو هزارو ‪۵۰۰‬ تانك ، سه‌هزار توپ و ‪ ۳۰۰‬هواپيماي جنگي و ‪ ۳۰۰‬هلي‌كوپتر و قدرت ساختن مقدار قابل توجهي از سلاحها ... - كه از ضرورتهاي جنگ در آن موقع است - داشته باشيم مي‌توان گفت به اميد خدا عمليات آفندي داشته باشيم.

وي مي‌گويد قابل ذكر است كه بايد توسعه نيروي سپاه به هفت برابر و ارتش به دو برابر و نيم افزايش پيدا كند، او آورده است البته آمريكا را هم بايد از خليج فارس بيرون كنيم والا موفق نخواهيم بود.

اين فرمانده مهمترين قسمت موفقيت طرح خود را تهيه به موقع بودجه و امكانات دانسته‌است و آورده است كه بعيد بنظر مي‌رسد دولت و ستاد فرماندهي كل قوا بتواند به تعهد خود عمل كنند.

البته با ذكر اين مطالب مي‌گويد بايد بازهم جنگيد كه اين ديگر شعاري بيش نيست.

آقاي نخست وزير از قول وزراي اقتصاد و بودجه وضع مالي نظام را زير صفر اعلام كرده‌اند، مسوولين جنگ مي‌گويند تنها سلاحهايي را كه در شكستهاي اخير از دست داده‌ايم به اندازه تمام بودجه‌ايست كه براي سپاه و ارتش در سال جاري در نظر گرفته شده بود.

مسوولين سياسي مي‌گويند از آنجا كه مردم فهميده‌اند پيروزي سريعي به دست نمي‌آيد شوق رفتن به جبهه در آنها كم شده‌است. شما عزيزان از هركس بهتر مي‌دانيد كه اين تصميم براي من چون زهر كشنده است ولي راضي به رضاي خداوند متعال هستيم و براي صيانت از دين او و حفاظت از جمهوري اسلامي اگر آبرويي داشته باشم ، خرج مي‌كنم.

خداوندا ما براي دين تو قيام كرديم و براي دين تو جنگيديم و براي حفظ دين تو آتش بس را قبول مي‌كنيم.

خداوندا تو خود شاهدي كه ما لحظه‌اي با آمريكا و شوروي و تمامي قدرتهاي جهان سر سازش نداريم و سازش با ابرقدرتها و قدرتها را پشت كردن به اصول اسلامي خود مي‌دانيم.

خداوندا در جهان شرك و كفر و نفاق، در جهان پول و قدرت و حيله و دورويي، ما غريبيم، تو خود ياريمان كن.

خداوندا در هميشه تاريخ وقتي انبياء و اولياء و علما تصميم گرفته‌اند مصلح جامعه گردند و علم و عمل را درهم آميزند و جامعه‌اي دور از فساد و تباهي تشكيل دهند با مخالفتهاي ابوجهل‌ها و ابوسفيانهاي زمان خود مواجه شده‌اند.

خداوندا، ما فرزندان اسلام و انقلابمان را براي رضاي تو قرباني كرديم، غير از تو هيچكس را نداريم، ما را براي اجراي فرامين و قوانين خود ياري فرما.

خداوندا از تو مي‌خواهم تا هرچه زودتر شهادت را نصيبم فرمايي.

گفتم جلسه‌اي تشكيل گردد، آتش بس را به مردم تفهيم نمايند.

مواظب باشيد ممكن است افراد داغ و تند با شعارهاي انقلابي شما را از آنچه صلاح اسلام است دور كنند.

صريحا مي‌گويم بايد تمام همتتان در توجيه اين كار باشد، قدمي انحرافي حرام است و موجب عكس‌العمل مي‌شود.

شما مي‌دانيد كه مسوولين رده بالاي نظام با چشمي خونبار و قلبي مالامال از عشق به اسلام و ميهن اسلاميمان چنين تصميمي گرفته‌اند، خدا را در نظر بگيريد و هرچه اتفاق مي‌افتد از دوست بدانيد. والسلام علينا و علي عبادالله الصالحين
روح‌الله الموسوي الخميني

Thursday, September 14, 2006

ساده‌پنداری ساده‌لوحان سیاسی

اپوزیسیون ایرانی سالهاست که از بیماری ساده‌لوحی رنج میبرد. پس از پیروزی انقلاب ۵۷ بسیاری با تحقیر روحانیت و دست‌پایین گرفتن سازماندهی نیرو‌های مذهبی افراطی قافله قدرت سیاسی را باختند. علت بیش از هر چیز اعتماد‌بنفس بی‌دلیل ایشان و نداشتن یا ندانستن قدرت تشکیلاتی روحانیت بود. بی‌تردید خشونت واپسگران برای بکام کشیدن قدرت نیز عاملی سازنده بود. اما با هیچ توجیه نمی‌توان حماقت تشکیلاتی و سیاسی نیروهای چپ و لیبرال را در از کف قدرت تعین‌کننده نداست. مجاهدین و چپگرایان افراطی بدون تجربه قدرت، تلاش داشتند قدرت سیاسی، اجتماعی روحانیان را به چالش بطلبند. لیبرال‌ها و کمونیست‌های میانه رو تنها به مصالحه پرداختند. با در داشتن پاسخ مسیله میتوان گفت که شکست اینان در جنگ قدرت ثمره مستقیم نبودن تجربه قدرت در کف‌شان بود. روحانیت این تجربه را در سده‌های چندی تجربه کرده بود. این تجربه در محاسبات اپوزیسون جایی نداشت. با ساده‌لوحی روحانیون را بدون سازمان، کودن و کثیف می‌پنداشتند.
اپوزیسون بی‌تجربه ایران گویی در پی تکرار اشتباه دهه ۵۰ و ۶۰ است. بررسی ایشان از درگیری هسته‌ای ایران بار دیگر بر نادانی و ناتوانی دولتمردان ایران سوار است. چپ‌های افراطی به‌همراه راست‌ها‌ ماه‌ها است که بر طبل جنگ میکوبند. هر بار گفتگوهای ایران با چند قدرت اورپایی و امریکا به مرحله بحرانی میرسد حضرات اشک تمساح میریزند و تحلیلی جنگی طراوت میفرمایند. این علیرغم اینکه جمهوری اسلامی با مهارت دیپلماتیک خود نه تنها این بحران‌ها را گذرانده بلکه به تعداد فراوانی متحد دست یافته و قدرت خود در منطقه را بشدت افزایش داده. اینان اختلاف ایران با چند دولت را اختلاف ایران با جهان مینامند. صدای طبل جنگ اپوزیسون ایرانی میان‌تهی است. چونان رجز خوانی‌اشان در سالهای نخست انقلاب. یگانه راه ایران برای گریز از اشغال و استعمار روی پای خویش ایستادن است. اگر این میوه را جمهوری اسلامی برای ایران بچیند. نقطه‌ای روشن در تاریخ خود ثبت خواهد کرد که دید آیندگان را تنها به لکه‌های سیاه این سه‌دهه خیره نمی‌کند. جمهوری آینده ایران جنین جمهوری اسلامی ایران است. جمهوری آینده ایران بدون تضمین امنیتی جمهوری اسلامی ایران و تمایت ارضی‌اش سقط خواهد شد.
برای دمکراسی آزادی نیاز است و برای آزادی ثبات و برای ثبات امنیت.

Tuesday, September 12, 2006

باغ از یاد مسافر سرشار

آیا یک نوشته با عنوان آغاز میشود؟ آیا انسان با مرگ پایان میگیرد؟ دیری بود که از داریوش میخواستم بگویم و بنویسم. نمیشد که دل تنگ بود. دلتنگی داریوش را پایان نیست هنوز. نوشتن را اما چاره نیست. چه راه همه چیز سد است اگر از از سد غم او نگذرم. عنوان را نیافتم تا شاید پایان برایم بگوید، و مرگ پایان آدمی نیست که آدمی در آدمیان جاری و تا این رود روان، آدمی نیز بی‌پایان.

باورم نیست هنوز. میترسیدم، میدانستم اما باور نداشتم. تا کف‌بین پیر باددرآمد ز راه دور. من در جستجوی جانی بودم که بامن بود، از من بود و چه بیگانه. میخواستم آشنایی‌های کودکی را را در سفرهای دوهفته‌ای بازیابم و دوری سالها را با جرعه‌ای نزدیکی کنم. نمی‌دانستم در چشمان چون ماه نو مهربانش به هنگام خنده، آشفته بود و دردی پنهان میساییدش از درون و به ساحل وهم بی‌ملالی میکشاندش تا مجالی یابد آشفتگی را و خستگی را، بیهوده‌گی را و نبودگی را. می خور که بزیر گل بسی خواهی خفت.

  

کار، از کودکی همراهش شد و بازیافت بزرگی مادر سال‌هایش را رنگ میزد. پول نیز وقتی آمد در پوست کلفتش و جان آشفته‌اش بذر پلیدی نکاشت. همو بود. بهار و گل و سبزه را خوش داشت و تاک را خوشتر. گشاده‌دست بود و آغوش مردانه‌اش با مهربانی بیگانه نبود. قلبی که ایستاد با شیدایی همرنک بود و با ایستادنش شیدایی ما را هم با خود برد.

شب رسیدم. با تاخیر هما. یکراست راه خانه‌اش را گرفتم. سرب در هوای خانه موج میزد. خاکستری و سنگین. گفتیم که چنین خواهیم کرد و چنان. فردا. نخست بیمارستان سپس پزشکان پس از آن جابجایی. برای دیدن مادر خانه‌اش را ترک کردم. با امید شب را در خانه پدری سر کردم. تا صبح در بیمارستان ببینمش. دو هفته بود که بستری بود. وبهتر نشده بود. سر نوشت ما غریب است. در بلاد فرنگ زندگی را تجربه میکنم و در سرزمین مادری مرگ را. بی دیدار روی عزیزان به هنگام نیاز. با سعید در اتاق روزهای نوجوانی شب را سپری کردیم. دم صبح خواب آمد. خوابیدیم. صدای زنگ تلفن راس ساعت هفت صبح خبر شوم را رساند. سعید از خواب برخاسته بود و میدانست. بیدارم کرد: پاشو امیر، داریوش تموم کرد... صدایش آرام و محکم بود. گویی او هم میدانست. سقف کودکی پایین آمد و تنگ شد و قامت من شکسته. چشمانم پر‌آب بود. برخاستیم که کار فروان به انتظار بود. و گریه مادر بود و شیون زنان سیاه پوش و کالبدی بی‌جان که باید از سلاخ‌خانه‌های بیمارستان نام وطن بیرون میآمد. تا بر شانه‌های سوخته و سنگین ما در برهوتی بهشت نام خاک را تجربه‌ای نو میکرد. یادم آمد که در خاکسپاری پدر بر سنگگوری نشسته بود و برهوت را نظاره میکرد و که داند که ضمیرش چه میگذشت. تصویرش و سرگردانیش اما در ذره‌ای از زمان بر صفحه مغناتیسی دوریبن من ضبط شدو هنوز دیدن این تصویر برایم پرسش ‌انگیز است که آیا میدانست؟ مگر نه اینکه مدتی بعد به من گفت: خب آخرش چی یهو میگه بنگ و راحت میشی. اکنون راحت بود. بعد از مراسم وحشیانه بهشت به خاک سپردیمش. میخواستم که بر گورش تاکی بکاریم و بوته‌ای نسترن. راحت شده بود. در گور شاید به ما میخندید و به حماقتمان دشنام میفرستاد. از آن فحش‌های آبدار مهربان نثارمان میکرد. چقدر دلم برایش تنک بود وهنوز خاکش تر بود. با آرش کنارش بودیم. شانه‌های آرش در دستان من گرفتار. هردو پنهان از بغضی سرشار. آخرین‌ها بودیم و همه میخواستند که مزارش را ترک کنیم. آرش قالیچه و گل را به کناری زد و مشتی خاک رااز گورش با خشم و حسرت در مشت فشرد. نشست. نشستیم. غم اما از همه جان بالا میزد و سر میرفت. آرش را کشیدم وبردم. و دیگر خون بود و نمک که دور از چشم دیکران فوران میزد از رود پنهان دل و گونه و روی و موی را خیس و نمکین میساخت. رفتیم. در ختمش دوست لاتی گفت: امیر خان وایسادم تا همه رفتن. بعد یه شیشه و تا گیلاس درآوردم از جیبم و یکی برا خودم و یکی برآ آقا داریوش ریختم. سهمش رو پاشیدم رو تربتش.

سنگی اکنون به تربتش افزوده شده. با غزلی از حافظ. ماه‌ها گذشته. هنوز در رویاها میبینمش. هنوز خنده دلچسبش باچشمان هلالی‌اش در خواب مرا دلشاد میکند. و مزه حسرتی جانانه دم صبح جان من را تیره.

ایوان تهی است، و باغ از یاد مسافر سرشار.
در دره افتاب، سر برگرفته‌ای:
کنار بالش تو، بید سایه‌فکن از پا درآمده است.
دوری، تو از آن سوی شقایق دوری.
در خیرگی بوته‌ها، کو سایه لبخندی که گذر کند؟
از شکاف اندیشه، کو نسیمی که درون آید؟
سنگریزه رود، بر گونه تو میلغزد. شبنم جنگل دور، سیمای تو را میرباید.
ترا را از من ربودند، و این تنهایی ژرف است.
می‌گریی، و در بیراهه زمان سرگردان میشوی.

Tuesday, September 05, 2006

ایران پرشین نیست

تلاش ایرانیان برای کشف یک ملت، آنان رابه دیوزگی ناسیونالیسم کشانده است. نابودن نقش« فرد» در تاریخ ما آنچنان ریشه دوانده که تلقی «ملت» تنها باشفتالوی تاریخ باستان و ستون‌های پرسپولیس قابل هضم است. بی‌توجه به اینکه حتی این نام را نیز دیگران برایشان ساختند. Perso که تنهااشاره به پارسان دارد که در جنوب غربی ایران در نزدیکی شیراز کنونی مرکزیت داشتند. و Polis که معنای شهر را به لاتین دارد.

  

امپراطوری ایران از دیرباز عملا معنای همزیستی و پذیرش سه گروه بزرگ از آرییان را دارد: مادها، پار‌ت‌ها و پارس‌ها . اهمیت Aghabatana (بخوانید اکباتان یا همدان) با هفت‌هزار سال پیشینه کمتر از کمتر از Perspolis نیست. و زبان پارسی به سرزمین پارتیان توس، بدهی فراوان دارد. جفرافیای ایران فلات است. در این جغرافیا هر گروهی راهی برای ادامه وجود پیدا کرده است. پس از مرزبندی آخر قرن ۱۸ هم در شمال و هم در جنوب و خاور و باختر فلات ایران استان‌ها به کشور تبدیل شدند. و چای فراوان در گلستان‌های قجری رویید. و ساختمانی به نام سفارتخانه در مرکزتهران ساخته شد که سالها بعد، هنوز از زیبا‌ترین ساختمان‌های تهران است با بافتی مدرن تهرانی و برجی انگلیسی، مدرنیته‌ای که در ساختمان مجلسی که فاصله چندانی با سفارتخانه ندارد پژاواکش شنیده میشود. منوچهری شد نام آن سه یا چهار راه سفارت.
برای ایرانی بودن، باید به اصل همزیستی و مسالمت پایبند بود. تنها راه یک جامعه فدرال این است. دمکراسی بدون تردید از نیازهای ماست. فدرالیسم هم! باید تاریخی و جغرافیایی ایرانی بود نه با مرزی که دیگران برایمان کشیده‌اند. چه در دوسوی مرزهای اینچنینی اقوامی با پیشینه و منافع مشترک زندگی میکنند.در پیش گفته‌ام باید ایرانی بودن را دوست داشتنی کرد نه پارس بودن را. نسب ما در همزیستی است. و خیالی نیست که مادرت از کدام بخش فلات است و پدرت به چه قومی وابسته. آنها ایرانی هستند. ایران پارس‌شهر نیست. پارس‌شهر، شهرکی در نزدیکی کرج است!

Wednesday, May 10, 2006

مد و مه

این کار«مد و مه» گلستان رو تعریفش رو زیاد شنیده بودم.


مد و مه یا لیهین؟  

اگر قصد خوندنش رو دارید منصرف بشید. البته اگر براتون حرفهای روشنفکری دهه چهل ایران جالبه به یه بار خوندن میآرزه. اگر نه، یکی از کتابهای یه نویسنده امریکایی به اسم لیهین[Lehane] رو بخونید - که به فارسی هم ترجمه نشده تا بجای شنیدن اهن وتلپ‌های روشنفکری از کتاب خوندنتون لذت ببرید. اگر میخواید داستان قشنگی از گلستان بخونید «اسرار گنج دره جنی» یا «جوی و دیوار و تشنه» رو بخونید که به وقت گذوشتنش میارزه.

Saturday, March 25, 2006

بهار نیآمد

امروز هوا ۱۰ درجه زیر صفر بود. برف و یخ هنوز فرمانروای طبیعت زیبا و خشن شمال است.شاملو بی‌صله میخواند ومن از نسب خویش بی‌نصیب. بهاری که نیآمد و نوروزی که بر درگاه پنجره ماسیده، با سبزه بیطراوتش و ماهی بیجانش. ودلی که این بیجانی و بی‌طراوتی را با عشق روز نو تاب میآورد و غمی تاریخی بر تاریخی که جز از برداشتن سنت خویش بی دار و دود نمی‌خواست.

عساكر دستور يافتند هر جا فارسي ديدند که شال نو بر شانه انداخته يا كودكان رانقل و كشمش مي‌دهد و سكه‌اي به تهنيت عيد، يا اگر از پس روزني سيني ديدند كه سبزه گندم و جو و ذرت از آن سر بركرده، يا عطر سنبل در كوچه‌اي مستشان كرد و يا بر بامها ديدند بنفشه كاشته‌اند به هوش باشندكه اينها از آثار نوروز گبران است پس وقت ضايع نكرده جامه‌هاي نو بدرند، كودكان را تازيانه زنند،‌ گلها را لگدكوب كنند، سبزه‌هارا به جوي ريزند. كه اين مردم را اگر مجال دهند تا نوروز و عيد آتش ـ چهارشنبه سوری ـ كه مظهر پرستش آتش از سوي گبران است، و سده و ديگر رسوم گبران را برپا دارند زودباشد كه به عهد اجدادي برگردند و كفر از سر گيرند. درنگ نبايد كرد. مجالشان نشايد داد كه اينها به جادوي آتش و سنبل و شكرپاره مي‌خواهند فرزندان خود را بار ديگر به ضلال ـ گمراهي ـ بكشند
برگرفته از تارنمای نوری زاده

بهار نیآمد، دل من هم شاد نشد. گویی اما جوانه‌های گندم در تاریکخانه دل راهی به آفتاب یافته‌اند.

Tuesday, February 21, 2006

آسمان شب


آسمان شب
ویدیو از میرزا
اینهم آسمان ابری ما برای رفقایی که پرسیدند از احوال ما!