Friday, March 25, 2005

خودفروشی در پس چادر

ناهید پرشون اسم خانوادگی خود را از همسر سویدی خودش ارث برده. مستند وی «خودفروشی در پس چادر» در میان جماعت ایرانی مقیم فرنگ احساسات تند تیزی را برانگیخته. بسیاری مستند وی را توهین به ایران و ایرانی میپندارند. برخی دیگر فیلم را به عرش آسمانی رسانده و بهترین مستند تاریخ ایران خوانده اند.
هیچکس اما اینکار چنان که هست تعبیر نکرده و یا پای یک نقد بیطرفانه که به ابعاد گونه‌گون کار بپردازد. طی هفته آینده چند خطی در اینباره مینویسم.

هوا خوشگوار و زمین برف‌نگار

از خونه که زدم بیرون قامتم رو راست کردم. هوا دیگه گزنده نبود. احتیاج به مچاله شدن و تند‌رفتن برای کمتر حس کردن سرما نبود. باد، باد صبا بود. برف‌ها هنوز رو زمین بودن اما هوای ده درجه بالای صفر از بالای کپه‌های برف شروع به خوردنشون کرده بود و از زیزشون ترکیب سیاهی از ماسه و گل و سیاهی جاری بود.
در فاصله دو دیدار نیم‌ساعت اضافه آوردم. چپیدم در جا تو یک پارک که روی بلندی واقع بود. آفتاب غروب هنوز سینه بلندیهای پارک رو می‌لیسید. هوا هنوز ملس بود. صدای پرند‌ها می‌امد. روی نیمکتی نشستم وبه چند تا دم جنبونک نیگاه کردم که با جدیت مشغول شکار کرم‌های خاکی بودن. احساس خوشبختی کردم.

روز نوروز

همه ما با گذشت روزها و سالها به صرافت سنت میآفتیم و بازسازی و نوسازیش میکنیم تا بشود سنت خود ما. مال من ونه دیگری. این برایمان نوعی هویت میشود و سوراخ بسیاری از کمبود ها را میپوشاند. داستان روز عید ما نیز همخ بازکشت به سنتی است که روزگاری از آن گریزان بودیم.
محفل دوستانه‌ای بود. با پدرانی که دختردار بودند و بی‌حسرت پسر. جشن برای سنت‌سازی برای کودکان. با صمیمیت و بی طراری. هم هفت سین بود و هم ویسکی. و بالکنی که پرو خالی میشد در سرمای مای از سیگار‌کشان در ترک. در تلویزیونهای لس‌آنجلسی محفل نوروز گویی از سال ۵۷ بدون دستکاری دکور گرم بود با بانوان پستان وگونه جراحی کرده و آقایان همه‌چیز دان.
بهار بود ونبود. بچه‌ها تنها نشانه‌اش بودند و سبزه روی میز شاهد دروغینش. توپی در شدو سرنایی نواخته. بوسیدن گونه بود و هدیه دادن و گرفتن و برق دوربینهای دیجیتال و ثبت همیشه ثانیه‌های بیاد‌مادنی بر حافظه الکترونیکی دوربین‌ها برای آیندگان.
گوگوش در خانه سالمندان ایرانی پیام نوروزی داد. و من جرعه‌ای از ویسکی را به سنت خانوادگی با چای گرم سر کشیدم.

Sunday, March 20, 2005

نوروز همه خجسته و پیروز

شب پیش از نوروز

گردهم‌آیی بود. تعدادی از هم‌میهنان با هم هم بودند به بهانه های گوناگون، بیش از هر چیز برای نوروز. در بیرون شهر آشنایی خانه‌ای داشت که میزبان همه بود. عمومآً میانسال با خانم های رنگارنگ و فرزندانشان که جایی بین یک تا دوازده سال داشتند. از شهرهای مختلف ولاایات محروسه وطن بودن. مدرن و شیک و آوانگارد. من هم میلولیدم در آن بین با میانسالی خودم و فرزندانم و زنم و غربتم. و همه چیز رنگ میباخت در یاد دوستی که دیگر دوست نبود و خاطرم را این خطیر میآزرد و از آن جز خنده‌های محترمانه، فراری نبود.
فردا نوروز است. با سبزه و هفت سینش و ماهی سرخ پلاستیکی توی گوی. حوصله ام کمتر از دیروز است. و بیشتر از فردا.
راندیم تا محله خارجی ها. رینکه بی. در فروشگاه تنگ وتاریکی سبزه خریدیم و سمنوی پاستوریزه. مغازه پر از دیگر ایرانیانی بود که به جستجوی سمنوی پاستوریزه بودند و سوسیس حلال. حال هفت سین آماده ما با آینه نقره‌ای کوچکش در کنار پنجره برف یخزده را مینگرد و من نمی‌دانم که از شوق در پوست نگنجید را معنا چیست و اسکناس تا نخورده لای کتاب دیگر بوی تازگی نمیدهد.

Saturday, March 19, 2005

روز پیش از نوروز

مث برج زهرمار از خواب پاشدم. اولین شنبه تعطییله بعد از چند هفته است. اونهم به هوای نوروز. آفتاب تیزی رو برفها برق میزنه. چشا رو میزنه. هیچکس خونه نیست. ساعت نزدیک یازده و همه بچه ها بیرونن. خب چه کنم؟ باید برم بیرون. از این آفتاب نمیشه گذشت. بیرون رفتن من اما به آفتاب مربوط نیست. باید برم دنبال هزار تا خرده کار تا بلکه نوروز رو بشه به نوعی جشن گرفت. سمنوی ساخت یولستا، سبزه محصول وربی، آجیل ورادتی - به قیمت خون باباشون- سنبل سویدی و از این داستانها.برم تا دیر نشده. شاید آفتاب اوقات ما رو کمی شیرین کنه. عید شما هم علی رغم نرسیدنش، مبارک. شب میخوایم بریم جشن نوروز. خدا آخر و عاقبت همه رو بخیر کنه.

Friday, March 18, 2005

نوروز در سرمای زیر صفر

پس فردار آغاز بهار ایران است و حلول سال نو در کالبدی نو. موهبت نوروز در شکوفه بود و نو شدن روز. جوان شدن طبیعت و پامچال و سنبل. در شلوغی بازار و ماهیان سرخ در گوی های شیشه ای دستفروشان. در مدار جغرافیایی ما هنوز یخ پشت پنجره آب نشده و بهار را انگار هزار سال دیگر راه است تا اینجا راسبز کند. برادری از تهران میگفت:«هوا محشره، درختا شکوفه دادن و ملسی آسمون رو اندازه نیست. جات خالی» گفتم: کوفتت بشه وجای خالی خودم را درآستانه بهار و نوروز در سرزمین نوروز حس کردم. بیست سالی است بهار، ایران نبودم.

Thursday, March 17, 2005

آمریکایی ها آزادش کردن

ارتشی‌های متمدن ینگه دنیا این کودک عراقی رو هم آزاد کردن.



به چهرهاش نگاه کنید. در چشمهاش غم و گریه ای موج میزنه که دل هر آدم غیرامریکایی رو از بیچاره گی پسرک به درد میآره. بیشتر از ۹-۸ سال نداره. هر دو دستش قطع شده. آمریکایی ها آزادش کردن. از سالم و زیبا بودن. از در آغوش کشیدن مادرش یا دوست دختر آینده اش توی یه کوچه خلوت، از کار، از لذت بردن، از در آینه نگاه کردن، از رقصیدن، از پاک کردن اشکهایش. آزادش کردن از یه زندگی ساده، از بردن آش به دهن خود، از بازی فوتبال، شیطونی کردن تو کوچه، از بالا بردن انگشت تو کلاس برای دادن جواب درست به آموزگار. آزادش کردن از زندگی.

پسر بچه بیچاره ما انگاری که همه این تصاویر رو روبروش دیده. دیده که شاید تا وقتی که پدر یا مادر ش زنده ان میتونی زندگی بدبختانه ای رو سر کنه. اما وقتی تنها شد مجبوره که گذرش رو به گدایی بگذرونه. چهراش رو نیگا کنید. میتونه برادر کوچیک یا خواهرزادتون باشه. هشیاری و خودآگاهی تو چشاش هست. همینه که لب هاش سخت بهم فشرده شده تا بدبختی خودش رو فریاد نزنه. تا نتونه از سیاهی آینده اش چیزی بگه به این امید که سیاه نباشه. اما شما میدونید، و من هم، که زندگی تلخ و آینده سیاهی در انتظار این بچه است. اسمش شاید عدنان، علی، محمد یا عثمان باشه. اما دیگه نمیتونه مادرش رو در آغوش بگیره. دیگه نمیتونه با دوستی دست بده. دیگه نمیتونه بدوه، بپره، سینه کودکی خودش رو سرشار از هوای گرم کنار دجله کنه. وقتی که بزرگ شد و به سرنوشت خودش نقرین کرد و دلش گرفت نمیتونه حتی یه گوشه بنشینه و تو تنهایی خودش یه سیگار دود کنه.

من نتونستم جلوی گریه خودم زو بگیرم وقتی این تصویر رو دیدم. شما چی. واون حضراتی که آینده ایران رو زیر چکمه کاخ سفید میخوان چی؟

سوفی میگه که وقت جشنه

این همکار ما میگه که وقتشه که سه سالگی بلوگ رو جشن بگیریم. من نمیدونم چطور اما شاید سوفی بدونه. نتیجه این گفتگو رو بعد از جشن براتون تعریف میکنم.

Tuesday, March 08, 2005

پیرزنه سخت گرفته!

داستان بهار شمال اورپا هم شنیدنی است. همیشه تو مارش که ماه او بهار تو تقویم میلادی است تازه زمستون یادش مياد که باید یک کم حال خلق الله رو بگیره و بعد هوا انقد سرد میشه تا اون جای بده آدم از سرما یخ بزنه. امسال هم داستان همینه و اون جا بده ما بد جوری یخ زده. گویی پیره زنه امسال بد‌جوری به اون جا بده ما بند کرد و ول کن معامله نیست.


داستان پیره زنه، کار فراوون، بچه داری، سیرک سیاسی ایران، غر فراون در تار نما ها و تارنگار های ایرانی و هزار زهر ماری دیگه حال و احوال میرزا رو حسابی گه‌مرغی کرده و رمق فکر کردن و نوشتن رو گرفته. کمر درد، پا‌درد و سر‌درد مزمن همیشه یادآور گذر به سرازیری زندگیه. نه بهار نآمده و نه نوروز در راه هم شوقی نمیآره. نه شب جمعه حلوایی، نه حمد و قل هوالله ای. خاک سردی مياره.


همه چی رو هم تل انبار میشه تا یه روز انجام بشه. بعد هم یه روز انجام میشه. و دغدغه و فشارش میخوابه تا بار دیگه همه چیز دوبار باز رو هم تل انبار بشه و دوباره انجام بشه و مرتب در بسته ها و جعبه ها و قفسه ها و کلاسورها چیده بشه و باز خیالت راحت بشه تا دوباره همه چیز تل انبار بشه و آزارارت بده. و تو وقتی نداری که بسته های چیده شده رو باز کنی و قفسه های مرتب رو زیر رو کنی و آلبوم های تمیز رو دید بزنی. چون همه چیز روهم تل انبار شده. و یهو میبینی که دیگه نه کلاسور های مرتب و نه قفسه های تمیز و نه تل کاغذ و صدا و تصویر و کتاب برات اهمیتی داره. که وقت رفتنه و وقتی که رفتی تو تاریکی تنها میری و حسرت آسمون و درخت و آفتاب تو دلت تاریک میشه مث همه چیز دیگه. میمونی تو یا اون چیزی که از تو مونده و تاریکی.


چگونه روح بیابان مرا گرفت؟
و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد؟!

نمیدانم.