Sunday, November 06, 2005

جل الخالق

شيخ حسن بن مثله جمكرانى میگويد: من شب سه شنبه،۱۷ ماه مبارك رمضان سال ۳۷۳ هجرى قمرى در خانه خود خوابيده بودم كه ناگاه جماعتى از مردم به در خانه من آمدند و مرا از خواب بيدار كردند و گفتند:
برخيز و مولاى خود حضرت مهدى عليه السلام را اجابت كن كه تو را طلب نموده است·
آنها مرا به محلى كه اكنون مسجد جمكران است آوردند، چون نيك نگاه كردم، تختى ديدم كه فرشى نيكو بر آن تخت گسترده شده و جوانى سى ساله بر آن تخت، تكيه بر بالش كرده و پيرمردى هم نزد او نشسته است، آن پير، حضرت خضر عليه السلام بود كه مرا امر به نشستن نمود، حضرت مهدى عليه السلام مرا به نام خودم خواند و فرمود:
برو به حسن مسلم (كه در اين زمين كشاورزى میكند) بگو: اين زمين شريفى است و حق تعالى آن را از زمين هاى ديگر برگزيده است، و ديگر نبايد در آن كشاورزى كند·




عرض كردم: يا سيدى و مولاى! لازم است كه من دليل و نشانه اى داشته باشم و گرنه مردم حرف مرا قبول نمیكنند، آقا فرمود:
تو برو و آن رسالت را انجام بده، ما نشانه هايى براى آن قرار مىدهيم، و همچنين نزد سيد ابوالحسن (يكى از علماى قم ) برو و به او بگو: حسن مسلم را احضار كند و سود چند ساله را كه از زمين به دست آورده است، وصول كند و با آن پول در اين زمين مسجدى بنا نمايد·

به مردم بگو: به اين مكان رغبت كنند و آنرا عزيز دارند و چهار ركعت نماز در آن گذارند·
دو ركعت اول:
به نيت نماز تحت مسجد است، در هر ركعت آن يك حمد و هفت بار (قل هوالله احد) خوانده مىشود و در حالت ركوع و سجود هم هفت مرتبه ذكر را تكرار كنند·
دو ركعت دوم:
به نيت نماز امام زمان عليه السلام خوانده مىشود، بد ين صورت كه سوره حمد را شروع كرده و آيه (اياك نعبد و اياك نستعين) صد مرتبه تكرار میشود و بعد از آن، بقيه سوره حمد خوانده میشود، و سپس سوره (قل هو الله احد) را فقط يك بار خوانده و به ركوع رفته و ذكر (سبحان ربى العظيم و بحمده) هفت مرتبه، پشت سر هم تكرار مىشود·
و سپس به سجود رفته و ذكر (سبحان ربى الاعلى و بحمده) نيز هفت مرتبه، پشت سر هم تكرار مىشود·
ركعت دوم را نيز به همين ترتيب خوانده، چون نماز به پايان برسد و سلام داده شود، يك بار گفته مىشود (لا اله الا الله) و به دنبال آن تسبيحات حضرت زهرا عليها السلام خوانده شود وبعد از آن به سجده رفته و صد بار بگويند: (اللهم صل على محمد و آل محمد)·
آنگاه امام عليه السلام فرمودند: هر كه اين دو ركعت نماز را در اين مكان (مسجد مقدس جمكران) بخواند مانند آن است كه دو ركعت نماز در كعبه خوانده باشد·
چون به راه افتاد م، چند قدمى هنوز نرفته بودم كه دوباره مرا باز خواندند و فرمودند:
بزى در گله جعفر كاشانى است، آنرا خريدارى كن و بدين مكان آور و آنرا بكش و بين بيماران انقاق كن، هر بيمار و مريضى كه از گوشت آن بخورد، حق تعالى او را شفا دهد·
حسن بن مثله جمكرانى مىگويد: من به خانه بازگشتم و تمام شب را در اند يشه بودم، تا اينكه نماز صبح را خوانده و به سراغ على المنذ ر رفتم و ماجراى شب گذشته را براى او نقل كردم و با او به همان مكان شب گذشته رفتيم، و در آنجا زنجيرهايى را ديديم كه طبق فرموده امام عليه السلام حدود بناى مسجد را نشان مىداد·
سپس به قم نزد سيد ابوالحسن رضا رفتيم و چون به در خانه او رسيد يم، خادم او گفت: آيا تو از جمكران هستى؟ به او گفتم: بلى! خادم گفت: سيد از سحر در انتظار تو است· آنگاه به درون خانه رفتيم و سيد مرا گرامى داشت و گفت: اى حسن بن مثله من در خواب بودم كه شخصى به من گفت:
حسن به مثله، از جمكران نزد تو مىآيد، هر چه او گويد، تصديق كن و به قول او اعتماد نما، كه سخن او سخن ماست و قول او را رد نكن·
از هنگام بيدار شدن تا اين ساعت منتظر تو بودم، آنگاه من ماجراى شب گذشته را براى وى تعريف كردم، سيد بلافاصله فرمود تا اسب ها را زين نهادند و بيرون آوردند و سوار شديم، چون به نزديك روستاى جمكران رسيد يم، گله جعفر كاشاني را ديد يم، آن بز از پس همه گوسفندان مىآمد، چون به ميان گله رفتم، همينكه بز مرا ديد به طرف من دويد، جعفر سوگند ياد كرد كه اين بز در گله من نبوده و تاكنون آنرا نديده بودم، به هر حال آن بز را به محل مسجد آورده و آن را ذبح كرده و هر بيمارى كه گوشت آن تناول كرد، با عنايت خداوند تبارك و تعالى و حضرت بقيه الله ارواحنا فداه شفا يافت·
ابو الحسن رضا، حسن مسلم را احضار كرده و منافع زمين را از او گرفت و مسجد جمكران را ينا كرد و آن را با چوب پوشانيد·
سپس زنجيرها و ميخ ها را با خود به قم برد و در خانه خود گذاشت، هر بيمار و دردمندى كه خود را به آن زنجيرها مىماليد، خداى تعالى او را شفاى عاجل مىفرمود، پس از فوت سيد ابوالحسن، آن زنجيرها ناپديد شد و ديگر كسى آنها را نديد·
(تلخيص از كتاب نجم الثاقب، ص ۳۸۳ تا ۳۸۸)

Saturday, November 05, 2005

حرفی برای بعضی شب‌ها

فردا روز دیگه‌ای است. نه تکرار امروز. یا تکرار امروز. اگر این نه نخست نبود انتظار فردا هم نبود و سینه جای غمگین آه بود. زندگی هر چه به پایان نزدیکتر میشه غمش سنگین‌تر میشه و شادیش هم ژرفتر. وقتی ایندو هرو با هم آیند اونوقت جای گریه و خنده با‌هم است و من نمید نم که با کدوم شروع کنم.
فردا روز دیگریست تکرار امروز نه. تکرار امروز آری.
از حرف سیاسی و اینکه زندگی جهان‌سومی ما همیشه دستخوش حرفهای احمقانه یا شاعرانه یا فقیه‌انه مشتی دیگر است پاک دلم گرفته‌و از بی‌عشقی و پنهانکاری هم. انسانم آرزوست. تلخی این سالها تو جلدم رفته. جان را تلخ کرده. آواره‌گی کوه و بیابانم آرزوست. برای آشناهایی که از کم‌نویسی میرزا گلایه دارند بگم که فرواوون مینویسم اما جرات ندارم به انظار عموم بگذارم همه چیز را. اگر شاعرانه بخوام از زیرش در رم میشه: گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.
محرمی یا نامحرمیتان را نمیدانم که هردو تشخیصش با من است در فضایی نه مجازی و شما مجازی هستید و کاها چون کابوسی و گاها رویایی.
فردا راهی ولایتم با برره و بی برره. با سیاست و بی سیاست. با ترانه و بی‌ترانه. با عم و شادی. با تلخی و ویرانی و شیدایی و شادی. فردا باز هم راهی ممالک محروسه تا بر تاخی روزگار خویشمان با تعدادی نان خامه‌ای گریه کنم.
از نوشتن هم شهرت نمی‌خواهم. تعریف و تحریف هم نه. خسته‌ام فقط و اینجا گاها باغی است که ندارم تا در زیر درختی که نیست اندکی آرامش که یافت مینشود نوش جان کنم با پره‌ای پیاز بی نگرانی از بوی بدش در حضور فرنگیان کار.
شب قبل از پرواز است و پگاهی که تو را تا ۱۲۰۰ فوت بالا میبردت و ناگهان در جهنمی دیگر که آشناتر است پرتاب میکند تا حافظ و تخت جمشید را تواما ببلعس و از درد دل و بیماری رودل به دامان روپوش سفید و خونی نیمه پزشکان پناه ببری.
تنها مجال یاد شیدایی جوانی است و آه حسزت خوشکامی که احمقانه از نای برميآید و امانی میدهدت.
آمان هی...
حرف حرف حرف و نگاه غمگین مادران که دیگر هوا در آغوششان ب بوی شیر نيمآمیزد و کامی که تلخ است و خسته و همچنان به انتظار.
خاک ما را غریبانه کشت و تلاش قهرمانیمان مانند آگهی مرگ جوانان بر حجره‌های پر چراغ ناکام ماند.