Tuesday, December 21, 2004

پیرمرد چشم ما بود

نخستین واژها وگلابی تلخ بر گوی دیدگان. نابهنگام بود. پیرمرد را در یاد داشتن سخت نبود. چشمانش را که به ماهی نو میمانست هنکام که خندهای لبانش را میآرست و مهربان بود. شتاب هماره اش برای رسیدن و تنگدستی اش در رسیدن به کمال، تلا شی اما بی پایان برای رسیدن. در رفتن نیز شتاب داشت. اگر سفری بود از سحر درشتاب بود، رسیدن را گرامی میداشت.
از قصه ها بود. افسانه ای بی پایان . سه شاه و دو رهبر را سپری کرده بود و میدانست نادانسته ها را. من اما خام در نوجوانی نادانسته میپنداشتمش. گذر عمر خویش چون به یک شاه و رهبر رسانیدم دانستم که نمیدانم. وپیرمرد را بیشتر گرامی داشتم. افسوس اما که تمامی دانسته های خوب دیر آیند و دانستنشان دل آزارد که چرا پیش ندانستم.
در میانه سوگ دانستم که نبودش سنگین است وسنگین. سوگ گاها چون زخم است. هنگام زخمین شدن سوزی نآشناست و پس از زخم دردی ناگوار.
تصویر یک مانده به آخرین دخترکم بود در آغوش پیرمرد. نود را شاید سپری کرده بود که صدای زنگ در درآمد. اول بار بود که دخترم میهنم را میدیدو نخست بار بود که پیرمرد فرزند فرزندش را درپیش داشت و چیزی را دریغش نمیکرد. سوی در دویدم تا مادر نپیود با آزار پایش به آنسو. پیرمرد در پس در بود با دخترکم در آغوشش و در دیگردست سنگینی میوه. نود را سپری کرد بود و هنوز مهربان بود. گذشته از نامهربانی زندگی. تصویر یک مانده به آخرین از مردی بود که زندگی را هراس نداشت. و من با خود گفتم پیرمرد صد را سپری خواهد کرد و دخترکم خواهد آموخت عادات اورا، دوست داشتنش را و خندیدنش را و تلخی اوقاتش را.
تصویر یک مانده به آخر دروغ میگفت.
تصویر یک مانده به اول اما حکایت دیگری است. بهار بود و آدمخوران خواستندم به دژ آدمخواری خویش. نوجوان بودم و سر سنگ. پیرمرد، پیر بود لیک پیرمرد نبود. پدر بود من را همراه ویار در پیشگاه آدمخوران. هماره سنگین بود. آن روز اما وقاری دیگر داشت. هیچکس را جسارت همراهی نبود. پدر را اما جسارت بود. با من بود. بی راهی در پیش. هنگامه آدمخواری در میهن تلخم بود و پدر میدانست. سه شاه دیده بود و آنهنگام یک رهبر. میدانست و با تلخی همراهم بود و من -به کلام او- «جوانکی» بیشتر نبودم. هنگام که گفتند فرزندت را «اوین» سرنوشت است غبار غم و هراس را در چشمانش دیدم. پیرمرد که آنهنگام پیر بو اما پیرمرد نبود، آدمخوران را مودبانه خطاب و عتاب کرد. نرود اما میخ آهنین در سنک وسرنوشت فرزند پدر کوی آدمخوران شد. به همراه دو عسس در خودروی که من را یه دیار قربانیان میبرد دیدم او را که دستمال همیشگی سپید خویش را از جیب بیرون کشید و به پنهانی اشک را ربود از چشمانی چون ماه نو به هنگام خنده و به هنگام گریه. هرگز ندانست که من از پس پنجره های خودرو و در کنار پاسداراران بیهودگی اشکش را دیدم. هرگز گریستنش را ندیده بودم و تنها وغمدار رفتنش را از کنار کوچه های خاکی. تا به آن هنگام.
از پس رهایی اما پس از گذارم از نوجوانی به جوانی و از جوانی به مردی و از مردی به میانسالی، بیست و اندی سال بعد و سه سالی پیش از غروب همیشگیش یکبار دیگر گریه پیرمرد را دیدم. اینبار نه اما از هراس مرگ فرزند که از غم ندیدن فرزند فرزند بود. تهران را پس از بودنی کوتاه با دخترم ترک میکردم و روبوسی و بدرودی بود با مادر و پیر مرد و دیگران که در شلوغی اینگونه بدرود ها پیر مرد ناپدید شد. در پی اش گشتم و یافتمش یله یر دیوار همسایه با اشکی بر گونه گان مرا گفت: « امیر جان دیگه نمی بینمت.»
دیدمش دیگر بار چند بار ی پی از آن. میدانستم، صد را سپری خواهد کرد. اینها را اما نمیتوان دانست. شنیدم سالی بعد پیرمرد بیمار است. مشغله فرنگ سفر میهن را پس راند. برادر گفت بیا. آماده شدم. پنجشنبه هنگام رفتنم بود. پیرمرد اما چونان همیشه رفتن را مشتاق. گویی باید مانند هماره پیش از همه مسافران به ایستگاه رسد. پیش از همه قطار را یابد و پیش از همه زمین مقصد را زیر پای بدرود. پیش از رسیدن من به هما پیرمرد همای خویش یافت ومن را با داغ خود سوزاند. میخواستم ببینمش، ببوسمش و دستانش را بفشارم. بگویم که دوستش دارم و دلتنگش خواهم شد. پیش از آنکه رکاب قطار دیار باقی را در زیر پای گیرد. و این دلتنگی دلم را زخم میزند و چشمم را نابینا. پیرمرد چشم ما بود.

No comments: