Saturday, November 05, 2005

حرفی برای بعضی شب‌ها

فردا روز دیگه‌ای است. نه تکرار امروز. یا تکرار امروز. اگر این نه نخست نبود انتظار فردا هم نبود و سینه جای غمگین آه بود. زندگی هر چه به پایان نزدیکتر میشه غمش سنگین‌تر میشه و شادیش هم ژرفتر. وقتی ایندو هرو با هم آیند اونوقت جای گریه و خنده با‌هم است و من نمید نم که با کدوم شروع کنم.
فردا روز دیگریست تکرار امروز نه. تکرار امروز آری.
از حرف سیاسی و اینکه زندگی جهان‌سومی ما همیشه دستخوش حرفهای احمقانه یا شاعرانه یا فقیه‌انه مشتی دیگر است پاک دلم گرفته‌و از بی‌عشقی و پنهانکاری هم. انسانم آرزوست. تلخی این سالها تو جلدم رفته. جان را تلخ کرده. آواره‌گی کوه و بیابانم آرزوست. برای آشناهایی که از کم‌نویسی میرزا گلایه دارند بگم که فرواوون مینویسم اما جرات ندارم به انظار عموم بگذارم همه چیز را. اگر شاعرانه بخوام از زیرش در رم میشه: گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.
محرمی یا نامحرمیتان را نمیدانم که هردو تشخیصش با من است در فضایی نه مجازی و شما مجازی هستید و کاها چون کابوسی و گاها رویایی.
فردا راهی ولایتم با برره و بی برره. با سیاست و بی سیاست. با ترانه و بی‌ترانه. با عم و شادی. با تلخی و ویرانی و شیدایی و شادی. فردا باز هم راهی ممالک محروسه تا بر تاخی روزگار خویشمان با تعدادی نان خامه‌ای گریه کنم.
از نوشتن هم شهرت نمی‌خواهم. تعریف و تحریف هم نه. خسته‌ام فقط و اینجا گاها باغی است که ندارم تا در زیر درختی که نیست اندکی آرامش که یافت مینشود نوش جان کنم با پره‌ای پیاز بی نگرانی از بوی بدش در حضور فرنگیان کار.
شب قبل از پرواز است و پگاهی که تو را تا ۱۲۰۰ فوت بالا میبردت و ناگهان در جهنمی دیگر که آشناتر است پرتاب میکند تا حافظ و تخت جمشید را تواما ببلعس و از درد دل و بیماری رودل به دامان روپوش سفید و خونی نیمه پزشکان پناه ببری.
تنها مجال یاد شیدایی جوانی است و آه حسزت خوشکامی که احمقانه از نای برميآید و امانی میدهدت.
آمان هی...
حرف حرف حرف و نگاه غمگین مادران که دیگر هوا در آغوششان ب بوی شیر نيمآمیزد و کامی که تلخ است و خسته و همچنان به انتظار.
خاک ما را غریبانه کشت و تلاش قهرمانیمان مانند آگهی مرگ جوانان بر حجره‌های پر چراغ ناکام ماند.

No comments: