تمام شد گلستان والله المستعان
یمین و یسار و بالا و پایین روزگار بهر ه مان شد و نخواستیم که پرهیزگار بزییم. پرهیزکاری را بزه ای بود و ما باج بزه به هیچ نمیپرداختیم. دریغ اما آرزویمان بر درستی هاو نادرستی های بودن نپایید. دریغ اما که هیچگاه چمنی وباغی ما رانسیب نبود و هیچ پیری از حقایقش با ما نگفت. پرهیزگاری را بر بستر دگرگونی به ستیز خواستیم که ستیز ما با مفهوم پرهیز گاری نبود که ستیز ما گذر نسلی بود با تلقی پرهیزکاری زاهدان . که ستیز ما به پایان، دیگر تلقی را از مفهوم ندانست و پرهیز وناپرهیز را جز جامه ای دیگر به تن اعجوزه روزگار نیافت.
گفتیم راست بنه بر خط پرگار خویش. پرگار اما، دیر وقتی است گم کرده ایم. تن را امان ندادیم در نوجوانی، و بی پایان پروریدم در میانسالی. سیاه و سپید را به خاکستر سرنوشت سوزنده خویش آغشتیم ودر پایان هیچ جز خاکستری بی پایان نیافتیم. شیدایی نوجوانی برهانی شد بر ضدود عشق و توجیه ناکامی.
مگر نه اینکه همه در جو لای پست زندگی غوطه میخوریم. امید نگرسیتن به ستارگان را مگر نه این که چندی از ما با خود همراهند؟ من اما در بستر این جوی بویناک کلان مدتی است آسمان را نگریستم. کلان مدتی است ستاره ای را ندیدم.