Sunday, December 15, 2002

كالسكه و آداب آن در عهد قاجار
در آن زمان در شهر تهران تازه سي چهل درشكه كرايه اي پيدا شده بود و در ميان آنها بعضي درشكه ها سبك بود كه يك اسب به آن مي بستند و تك اسبه مي گفتند. كساني كه استطاعت داشتند درشكه شخصي يا به اصطلاح آن زمان اربابي داشتند و اعيان شهر در كالسكه مي نشستند. چهار اسب به كالسكه بستن امتياز شخص پادشاه و خاندان سلطنت بود. در اين كالسكه هاي سلطنتي كالسكه چي در عقب كالسكه بالاي چرخهاي عقب نشيمني بود كه برآن مي نشست و از بالاي سر كالسكه و مسافران مهار اسبها را به دست مي گرفت. دم همه اسبهاي سلطنتي را با جوهر پررنگي سرخ مي كردند و اين علامت امتيازي بود كه همه جا اسبهاي سلطنتي را مي شناختند. هميشه شاه كه سوار مي شد عده كثيري افسران و نظاميان سواره در پس و پيش كالسكه او راه مي پيمودند. هنگامي كه زنان خاندان سلطنت با چادر و روبند مي گذشتند مردم براي اينكه نامحرمي حتي هيكل چادرپوش زنان را نبيند مجبور بودند رو به ديوارها و پشت به خيابان بايستند. اعيان و مال داران هم يك يا چند جلودار سواره در پيشاپيش درشكه و كالسكه خود داشتند و البته هرچه شأن اشخاص بالاتر مي رفت برعده جلودارانش افزوده مي شد. مردم متعين و از خود راضي هميشه با جمع كثيري نوكرسواره و پياده حركت مي كردند. در جواني ما قصه شيريني بر سرزبانها بود. مي گفتند: ميرزا عبدالوهاب شيرازي نصيرالدوله كه بعدها آصف الدوله لقب گرفت و مدتها وزير تجارت بود، روزي به دربار مي رفت. از سه راه گلوبندك در بازار به طرف گلستان مي رفت و جمع كثيري نوكر با خود برداشته بود. بر اسب سوار بود و نوكرانش پياده چهار طرف اسب او را گرفته بودند، به سرپيچ گلوبندك كه رسيدند، از آن طرف مردي خركچي باعده زيادي خرِباركرده رسيد و راه را بر جناب وزيربست، چنان كه وي مجبور شد بايستد و راه بدهد. چون به رگ وزارتش برخورده بود با كمال ترش رويي رو به خركچي كرد و گفت: عجب اين همه خر و يك نفر آدم! خركچي هم كه از آن قباسه چاكيهاي بي رودربايستي تهران بود گفت: عجب با يك خر و اينهمه آدم!
برگرفته از كتاب: به روايت سعيد نفيسي خاطرات سياسي، ادبي، جواني

No comments: