Saturday, January 17, 2004

خب باز هم مدتی گذشت و ما قاق بودیم. زلزله بم جون چهل هزار تا مرد و زن و بجه رو گرفت و ارگ ۲۰۰۰ ساله بم یه تپه خاک شد. اشکی هم به چشم ما نیمود چه از قدیم گفتن خاک سردی میاره، دوری هم. شورای نگهبان استبداد هم یه بار دیگه تلاش قهرمانانه ای کرد برای نگهداری و گسترش بدبختی مردم تا باز هم با نظارت استصوابی کسی از خرابی خونه مردم وبیرحمی آواری که غالب مردگان بم رو خفه کرد، شکایت نکنه. بازم به قول نازی آبادی ها ایوال حضرات بی معرفت.

بگذریم، قاقی ما ما حاصل همون حرفای قدیمی است. دیگه خودمم از گفتنش خسه شدم. کار و نگرانی زندگی، سیاهی روزای زمستون و دلمردگی که مث بختک رو سرت خراب میشه. اینه دیگه. از محسنات فرنگ برای کسایی که تو حسرتشن!

تو شلوغ پلوغی ژانویه با دخترای گلم رفته بودم یه نهاری بخورم. تایلندی. نه رفته بودیم خرید و بعدش بچه ها گرسنه بودن و گفتیم نهاری بخوریم. بم هنوز نلرزیده بود، وقت عید ارمنی ها هم داشت میومد، مردم تو پاساژآ پلاس بودن وپول تو جیب من فراوون.خلاصه حالم خوب بود. مث یه بابای خوب دخترای نازم رو نشوندم پشت یه میز و از فروشنده بدخلق تایلندی براشون نهار جانانه ای گرفتم. من ازدیدن بچه هام پشت میز نهار - که کمی براشون بزرگ بود - کیف میکردم و اونها از غذا. نهار بی دسر مزه نداره. به فاصله کمی میشد بستنی خورد ما هم یه راست رفتیم پی بستنی. من همینطور که با بچه ها به زبون فرنگی درباره نوع بستنی کنار میومدم رسیدم به پیشخون و رو به فروشنده کردم که بستنی بچه ها رو سفارش بدم که فروشنده به فارسی گفت: سلام.

از آشنای قدیمی و فسیل های فرنگ بود. احوالپرسی گرمی کردیم اما محترمانه. رفیق نبودیم. آشنا بودیم. همینطور که داشت بستنی ها رو آماده میکرد نگاهی به من کرد و گفت: مصطفی میدونی چی شد؟ من سرم رو به نشونه نه تکون دادم. مصطفی رو هم از اواخر دهه ۸۰ میشناختم اما مدت مدیدی بود که ندیده بودمش. فروشنده نگاهی به من کرد و سرش رو با ملامت و کمی حسرت، اما به تندی کمی کج کرد وسیبل بزرگش همراه با لب به همون سو چرخید. نگفت مُرد اما من فهمیدم که کلک مصطفی کنده شده. به زور پول بستی ها رو بهش دادم. بچه ها رو نشوندم جایی تا بستنیشون رو بخورن و خودم بسرعت برگشتم تا دم پیشخون که بپرسم. کی، کجا، چرا...

No comments: